باران جونمباران جونم، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره
زندگی عاشقانه مازندگی عاشقانه ما، تا این لحظه: 19 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

باران دختر پاییزی من‍ـــــــ

این روزهامون....

سلام دوستای گلم ممنونم بابت تک تک کامنتهای زیبایی که برای بارانم گذاشتین و مرسی بابت تبریک روز کودک منم به همه دوستای بارانم روز کودک رو بهشون تبریک میگم ببخشید اگه نتوستم بیام وبتون و یا اینکه نظراتو تایید کنم نمیدونم چرااااا این روزها مثل برق و باد میگذره و من همچنان وقت کم میارم شاید برای این باشه که صبحها تا لنگ ظهر خوابیم و بعد از اون طبق روال هر روز آماده کردن صبحانه و ناهار و کارهای روز مره و... واقعا خیلی هر روزم تکراری شده فقط خوبیش اینکه باران جونم کنارمه و هر روز ی کار جدید و یه حرفه بامزه و... این روزها دلم میخواست منم مثل خیلی از مامانهای دیگه کار میکردم و هر روزم تو اجتماع میگذشت ولی خب از یه طرف...
20 مهر 1392

خدا جونم شکرت....

  خدای من دعایم را با شکر نعمتها و لطف هایت شروع می کنم و اعتراف می کنم که بهترین نعمت ها را به من داده ای . خدایا می دانم که از همه مهربان ها ، مهربان تری و دیده ام که از همه بخشنده ها بخشنده تری اما با وجود گذشت و بخشندگی ات ، اگر یک روز از نافرمانی ها و ناشکری های من خسته شوی بهتر از هر کس دیگری می توانی من را مجازات کنی . چون می دانی من از چه چیزهای می ترسم ویا با از دست دادن چه کسی بیشتر زجر می کشم . ای خدای بزرگی که در نهایت عظمت و کرامت به من اجازه می دهی رو به رویت بنشینم وبا تو حرف بزنم ، با این حال که می دانی آنقدر کوچک ام که هر ...
3 مهر 1392

آتلیه 21 ماهگی

عروسک قشنگم این عکسها رو هفته پیش روز یک شنبه انداختم وخیلی اتفاقی شد که بریم آتلیه چون قرار بود جایزه جشنواره ات رو تحویل بگیرم گفتم یه وقتی بدن که چندتایی هم عکس بگیری مثل همیشه دختر خوبی بودی ولی این بار شیطون تر از قبل فقط دوست داشتی تو محیط اونجا راه بری و هر عروسکی که چشمت میبینه برداری و اونا هم با روی باز از این کارت استقبال میکردن و میگفتن کاری به کارش نداشته باش خیلی زود باهاشون دوست شدی و وقتی آهنگ میزاشتن شروع به رقصیدن میکردی بعد که اومدیم پایین چون تعداد عکسها کم بود همونجا انتخاب کردم و تو رو تو محوطه بازی گذاشتم من تو رو کامل میدیدم ولی چون من پشت کامپیوتر بودم تو منو نمیدیدی و همش میگفتی مام...
30 شهريور 1392

نمایشگاه نوزاد و کودک 4

دخترک قشنگم روز پنچ شنبه شما رو گذاشتم خونه مامان اشرف بعد با خاله مریم (دوستم) رفتیم نمایشگاه تا برای برسام جون که تو شکم مامانشه سیسمونی بخریم کلــــــــــــــــــــی براش وسایل خریدم البته منم عقب نمیموندم هرچی که فک میکردم برات مناسبه خریدم خاله میخندید میگفت خوبه دیگه به بهونه پسملش کلی برای باران خرید کردی خلاصه وقتی اونجا بودم دیدم کلی وسایل بازی دارن که تو مطمنن با دیدنشون لذت میبری این بود که گفتم امروز صبح ببرمت به خاله ساجده گفتم اونم همراهمون اومد       نمیدونم چرااااااااا؟ فقط دوست داشتی تو قسمت جابه جایی و حمل ونقل فعالیت داشته باشی و مثل بچه های دیگه دوست ...
23 شهريور 1392

دخترم روزت مبارکــــــــــــــــــــــــــــــ

  دخترم با تو سخن میگویم و تو با قامت چون نیلوفر ، شاخه ی پر گل این گلزاری من به چشمان تو یک خرمن گل می بینم گل عفت ، گل صد رنگ امید گل فردای بزرگ ، گل فردای سپید چشم تو آینه ی روشن فردای من است گل چو پژمرده شود جای ندارد در باغ کس نگیرد ز گل مرده سراغ دخترم با تو سخن می گویم دیده بگشای و در اندیشه گل چینان باش همه گل چین گل امروزند همه هستی سوزند کس به فردای گل باغ نمی اندیشد آنکه گرد همه گل ها به هوس می چرخد بلبل عاشق نیست بلکه گلچین سیه کرداریست که سراسیمه دود در پی گل های لطیف تا یکی لحظه به چنگ آرد و ریزد بر خاک دست او دشمن باغ است و نگاهش ناپاک تو گل شادابی ‏ به ره باد مرو !!! ...
18 شهريور 1392

اولین سفر هوایی دخملی

باران گلم هفته پیش با بابایی تصمیم گرفتیم که بریم استانبول اول بردیمت دکتر و تمام جوانب رو با دکترت بررسی کردیم و تمام داروهایی که باید به همراه داشتیم رو تهیه کردیم و صبح ساعت 4 راهی فردگاه امام شدیم و شما هم از همون لحضه ای که از خونه خارج شدیم بیدار موندی تا لحضه پرواز سری پیش که منو بابایی رفتیم شما نبودی و اون زمان مهر ماه بود هوا خیلی سرد بود منم از ترس اینکه سرما نخوری فقط لباس گرم برات برده بودم و همه لباس های تابستونیت راحتی بود ولی اونجا روزها فوق العاده گرم بود و شبها باد خنکی میاومد این بودکه مجبور شدم همش لباس خونگی و راحتی تنت کنم البته برای تو خیلی عالی شد فرودگاه امام قبل از اینکه هواپیما پروا...
13 شهريور 1392

هفته اول از آخرین ماه تابستون

جوجه کوچولو من این چند روزهم به لطف خدا به خوبی و خوشی گذشت  پنج شنبه صبح زود بیدار شدیم آخه چند وقتی جفتمون سحر خیز شدیم بعد از اینکه کارامو کردم ساعت 10 رفتیم خونه مامان اشرف تا خاله زهراینا و زندایی بیان چند ساعتی منو مامان اشرف تنها بودیم و تا تونستیم تخته بازی کردیم البته وقتی نوبت مامان اشرف میشد که تاس بندازه شما به جاش مینداختی و کلی میخندیدی تا عصری اونجا بودیم و بعد مامانی اومد دنبالمون با عمه مهتابینا رفتیم خونه دایی بابایی ولی اونجا پدر منو در اوردی از بس که اسباب بازی میخواستی منم روم نمیشد همه چی رو از اتاق محمد علی بهت بدم ولی تو همش بهونه میگرفتی روز جمعه خاله ساجده صبح اومد خونمون و د...
4 شهريور 1392

جواب آزمایش باران

سلام دوستای عزیزم مثل همیشه کلی شرمنده ام کردید با کامنتهایی که برام گذاشتید و همگی نگران جواب آزمایش باران بودید روز شنبه جواب آزمایش بارانو گرفتم و عصری پیش دکترش بردم آقای دکتر گفت متاسفانه یکمی کم خونی داره و کلسیم بدنش هم کمه و پتاسیم هم زیاد و گفت فعلا آهنو باید دوبرار قبلا بهش بدم و شربت کلسیم نوشته و روزی 5سی سی  بهت میدم و دوتا آمپول d3 داده باید یکشنبه و هفته بعدش بزنی باران یکمی از جمعه بیقرار بود و خیلی گریه میکرد و مدام دستش تو گوشش بود و دکتر بعد از معاینه گوش گفت گوشش عفونت کرده و به خاطر همین بیقراره و سفکسیم داده که باید 10 روز بخوری   از این هفته بگم که کلی منو اذیت کردی و سر هر چیزی ساعت ها گریه می...
30 مرداد 1392

قرار وبلاگی 3

قرار وبلاگی در تاریخ 5 شنبه 24 مرداد در بوستان جای شما خالی بو د وقتی ما رسیدم اول  رفتیم داخل شهروند و یکمی تنقلات گرفتیم و بعد که اومدیم بیرون دیدم خاله ساجده و متین جون و سمانه جون و دخترک نااازش ستایش جون و خاله مهربونش منتظرمون ایستادن و چون شما بچه ها اصلا نمیتونستین طاقت بیارین ما رفتیم داخل همون لحظه دیدیم ی خاله مهربون به اسم الهام جون با دخملی تپلش یسنای عزیز به جمعمون اضافه شدن و بعد از خوش و بش رفتیم داخل و کمی بعد آناهیتا جونم با پرنسس خوشگلش آرمیتا و و مریم جونم با دخمل ماااااهش آرینا اومدند و  فکر میکردیم که همین جمع باشیم ولی فرزانه جون با دختر قشنگش آیسان عزیزم حسابی غافلگیرمون کردن حالا میریم ...
26 مرداد 1392