باران جونمباران جونم، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره
زندگی عاشقانه مازندگی عاشقانه ما، تا این لحظه: 19 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

باران دختر پاییزی من‍ـــــــ

اخرین روزهای یکسالگی

دختر پاییزی منـــــ روزها ی یک سالگیت کم کم رو به اتمامه و به امید خدا نزدیک دوساله شدنی تو این چند وقته خیلی بزرگتر  و خانوم تر شدی خیلی بانمک حرف میزنی همش گوشی رو میزاری در گوشت و خیلی جدی حرف میزنی بعضی مواقع میخندی و همش میگی ای بابا و بعضی مواقع هم میزنی رو پاتو میگی خاتوسر خاتوسر و واقعا چهره ات رو نگران میکنی بعضی روزها شک میکنم که شاید کسی پشت خطه که تو اینقدر جدی حرف میزنی بعد میام گوشیو از دستت میگیرم و تو هم میخندی چند وقتی یاد گرفتی به عروسک می می میدی ولی اگه نگات به من بیفته خجالت میکشی و سریع بلوزت رو میدی پایین همچنان مثل سابق عاشق نگین و صدفی و همیشه تو خلوتت باهاشون حرف میزنی خیلی قشنگ برای همه ...
4 دی 1392

عکسهای پاییز92

عکسهای پاییزی از بارانه پاییزی در تاریخ   1392/9/2 چند وقتی بود که به علی میگفتم یه روز بارانو ببریم یه جایی که برگهای زرد داشته باشه تا ازش عکس پاییزی بگیرم ولی بابایی هر روز میرفت مغازه و وقت نمیشد تا اینکه امروز صبح مغازه رو تعطیل کرد و با هم رفتیم جاده احمد آباد مستوفی  و یه خاطره خیلی باحالی برامون رقم زد بعد از کلی گشتن که یه جای خلوت و دنج پیدا کنیم و زمینشم برگی باشه رسیدیم به ی باغ متروکه که اتفاقا خیلی هم زیبا بود و یه تنه درخت خشک شده وسط باغ بود منو بابایی خوشحال از پیدا کردن باغ تازه دروبینو در آوریم و تل سرتو گذاشتم و همین که اومدم وسط باغ بگذارمت  دیدیم دو تا سگ بزرگ با چنان سرعتی سمتمون م...
3 آذر 1392
4034 2 103 ادامه مطلب

اولین هفته پاییزی

گل پاییزی منـــ چی بگم از این روزهامون که من پاییز رو با تمام قشنگیاش و و یاداور قشنگترین روزهای عمرم هیچ وقت دوست نداشتم و ندارم نمیدونم چراااااااا ولی همیشه تو پاییز دلم میگیره شاید به خاطر ا همین یه ساعتی که جابه جا میشه یا به خاطر اینکه هوا زودی سرد میشه نمیتونیم بیرون بریم اصلا نمیدونم چرا  ولی دوستش ندارم همش دلم میگیره شما هم از روز پنج شنبه سرما خوردی فعلا جفتمون خونه نشین شدیم پنج شنبه از صبح رفتم خونه مامان اشرف تو بی حال بودی مدام بهونه میگرفتی ساعت 5 بود که بردمت دکتر گفت نه گوشش عفونت کرده ونه  سینه اش خس خس میکنه و نه گلوش متورمه ولی حسابی آبریزش بینی داری و بیحال و تا میت...
27 آبان 1392

22 ماهگیت مبارکـــــــــــ

بازم شادي و بوسه ، گلاي سرخ و ميخک ميگن کهنه نمي شه تولدت مبارک تو اين روز طلايي تو اومدي به دنيا و جود پاکت اومد تو جمع خلوت ما تو تقويما نوشتيم  تو اين روز از اسمون فرستاد خدا يه ماه زيبا يه کيک خيلي خوش طعم ،با چند تا شمع روشن يکي به نيت تو يکي از طرف من الهي که هزارسال همين جشنو بگيريم به خاطر و جودت به افتخار بودن تو اين روز پر از عشق تو با خنده شکفتي با يه گريه ي ساده به دنيا بله گفتي ببين تو اسمونا پر از نور و پرندس تو قلبا پر عشقه رو لبا پر خندس تا تو هستي و چشمات بهونه س واسه خوندن همين شعر و ترانه تو دنياي ما زندس واسه تولد تو بايد دنيا رو اورد ستاره رو سرت ر...
7 آبان 1392

روزهای دونفری مون

باران جونم این روزها تمام وقتم برای شماست ومن خیلی لذت میبرم از این حسی که این روزها دارم یه جورایی یاد بچه گیای خودم میافتم.................................. هر روز کلی باید باهم خمیر بازی کنم بماند که بعضی روزها که جنابعالی با خمیر توپ درست میکنی و اگه من یه لحظه غفلت کنم با توپ حاصل از خمیر میخوای وسط حال شوت کنی و فوتبال بازی کنی پاهات و زیر اندازی که برات میندازم به کل خمیری میشه ولی شما ناراحت از اینکه توپت خراب شده و اصلا پشیمون از کارت نیستی و دوباره یه توپ دیگه درست میکنی و غش غش میخندی هر روز خونه رو جارو برقی میکشم ولی دوباره روز بعد وقتی جارو رو روشن میکن  از بس آشغال روی زمینه صدای خرده شیشه میاد ا...
7 آبان 1392

خدا جونم شکرت....

  خدای من دعایم را با شکر نعمتها و لطف هایت شروع می کنم و اعتراف می کنم که بهترین نعمت ها را به من داده ای . خدایا می دانم که از همه مهربان ها ، مهربان تری و دیده ام که از همه بخشنده ها بخشنده تری اما با وجود گذشت و بخشندگی ات ، اگر یک روز از نافرمانی ها و ناشکری های من خسته شوی بهتر از هر کس دیگری می توانی من را مجازات کنی . چون می دانی من از چه چیزهای می ترسم ویا با از دست دادن چه کسی بیشتر زجر می کشم . ای خدای بزرگی که در نهایت عظمت و کرامت به من اجازه می دهی رو به رویت بنشینم وبا تو حرف بزنم ، با این حال که می دانی آنقدر کوچک ام که هر ...
3 مهر 1392

جواب آزمایش باران

سلام دوستای عزیزم مثل همیشه کلی شرمنده ام کردید با کامنتهایی که برام گذاشتید و همگی نگران جواب آزمایش باران بودید روز شنبه جواب آزمایش بارانو گرفتم و عصری پیش دکترش بردم آقای دکتر گفت متاسفانه یکمی کم خونی داره و کلسیم بدنش هم کمه و پتاسیم هم زیاد و گفت فعلا آهنو باید دوبرار قبلا بهش بدم و شربت کلسیم نوشته و روزی 5سی سی  بهت میدم و دوتا آمپول d3 داده باید یکشنبه و هفته بعدش بزنی باران یکمی از جمعه بیقرار بود و خیلی گریه میکرد و مدام دستش تو گوشش بود و دکتر بعد از معاینه گوش گفت گوشش عفونت کرده و به خاطر همین بیقراره و سفکسیم داده که باید 10 روز بخوری   از این هفته بگم که کلی منو اذیت کردی و سر هر چیزی ساعت ها گریه می...
30 مرداد 1392

قرار وبلاگی 3

قرار وبلاگی در تاریخ 5 شنبه 24 مرداد در بوستان جای شما خالی بو د وقتی ما رسیدم اول  رفتیم داخل شهروند و یکمی تنقلات گرفتیم و بعد که اومدیم بیرون دیدم خاله ساجده و متین جون و سمانه جون و دخترک نااازش ستایش جون و خاله مهربونش منتظرمون ایستادن و چون شما بچه ها اصلا نمیتونستین طاقت بیارین ما رفتیم داخل همون لحظه دیدیم ی خاله مهربون به اسم الهام جون با دخملی تپلش یسنای عزیز به جمعمون اضافه شدن و بعد از خوش و بش رفتیم داخل و کمی بعد آناهیتا جونم با پرنسس خوشگلش آرمیتا و و مریم جونم با دخمل ماااااهش آرینا اومدند و  فکر میکردیم که همین جمع باشیم ولی فرزانه جون با دختر قشنگش آیسان عزیزم حسابی غافلگیرمون کردن حالا میریم ...
26 مرداد 1392

اینم از امروزمون گوشیمو دزدیدن

باران جونم دیشب که دقیقا یک سال و 8  ماه و 9 روزت بودت به تنهایی شب تو اتاق خودت خوابیدی چند وقته میخواستم شبها تو اتاق خودت بزارمت ولی گفتم بزار حال و هوای پستونک از سرت بیرون بیاد بعد چون چند وقتی حس میکنم جات توی تخت پارک کوچکه چون شبها خیلی این ور و انور میشی روی این حساب گفتم از این به بعد روی تخت خوابت بخوابونم خدا رو شکر که خوب بود اولین شب تو اتاق خودت و اما امروز بابایی ظهر اومد خونه تا بریم از هایپر استار خرید کنیم موقع برگشت من کیف دستیمو داخل چرخ گذاشتم و خودم توی پارنکیگ داخل ماشین نشستم و بابایی هم وسایل ها رو داخل ماشین میذاشت و یادش رفته در آخر کیف منو که اتفاقا بزرگ هم بود داخل ماشین بزا...
22 مرداد 1392