خدا جونم شکرت....
خدای من دعایم را با شکر نعمتها و لطف هایت شروع می کنم و اعتراف می کنم
که بهترین نعمت ها را به من داده ای .
خدایا می دانم که از همه مهربان ها ، مهربان تری و دیده ام که از همه بخشنده
ها بخشنده تری اما با وجود گذشت و بخشندگی ات ، اگر یک روز از نافرمانی ها و
ناشکری های من خسته شوی بهتر از هر کس دیگری می توانی من را مجازات
کنی . چون می دانی من از چه چیزهای می ترسم ویا با از دست دادن چه کسی
بیشتر زجر می کشم .
ای خدای بزرگی که در نهایت عظمت و کرامت به من اجازه می دهی رو به
رویت بنشینم وبا تو حرف بزنم ، با این حال که می دانی آنقدر کوچک ام که هر
لحظه اسیر وسوسه های تمام نشدنی شیطان هستم .
مهربونم
دوشنبه عروسی علی پسر خاله من بود و ما رفتیم اونجا تو کلی آتیش سوزندی همش میرقصیدی یا میرفتی گوشه سالن با نگین و صدف الیسا الیسا بازی میکردی
موقع شام من زودتر غذای تو رو دادم تا خودم موقع شام راحت باشم
منو بابایی یکسره هواسمون بهت بود و تو هم که ماشالا یه جا بند نمیشدی همش بدو بدو میکردی تو یه لحظه افتادی زمین و سرت خیلی محکم زمین خورد
من دویدم یغلت کردم ولی تو یه لحضه سفید سفید شدی و تمام بدنت شل شد انقدر ترسیده بودم نمیتونستم کاری بکنم فقط دیدم همه دارن سمتت میان همش صدای یا امام زمان تو گوشم بود وااااااااااای خدای من خیلی سخت گذشت من دیگه هیچ نمیفهمیدم فقط همینو یادمه که از حال رفتی و خاله زینب بغلت کرد و با علی بردنت بیرون خدا رو شکر به خیر گذشت وقتی آوردنت بالا تمام بدنت میلرزید و همش با گریه منو صدا میکردی کلی دوتایی همدیگرو بغل کردیم و گریه کردیم و حسابی اشک همه رو در آوردیم
از شدت ترس تمام بدنم میلرزید وقتی به خودم اومدم دیدم مامان اشرف حالش بد شده و همه گریه میکردن حسابی عروسی رو بهم ریختیم
چون ی لحظه از حال رفتی صاحب تالاری خیلی ما رو ترسوند گفت حتما همین الان ببریدش بیمارستان چون با سر خورده زمین اصلا شوخی بردار نیست
ما هم تو رو بردیم بیمارستان مفید چون نزذیک اونجا بود بعد از معاینه گفت باید شیر بخوره بعد یک ساعت بگذره اگه حالت تهوع نداشته باشه مشکلی نداره تو اون ی ساعت منو بابایی مردیم و زنده شدیم
یه محوطه بازی اونجا بود برای اینکه سرگرمت کنیم بردیمت اونجا الهی بمیرم کلی مردم که مشخص بود مسافر بودن لا بلای وسایل بازی و درختها خوابیده بودن
تازه اونجا بود که فهیدم که چقدر ما هر شب راحت میخوابیم و اینقدر ناشکریم
خدا رو شکر دخملی مشکلی نداشت و به خیر گذشت
این عکسم برای چند روز قبله و دخملی حتما باید با عینک آفتابیش کمک مامانش بکنه
حیات خونه مامانی
چند روز پیش با بابایی رفتیم این کتونی رو برات خریدیم انقدر خوشت اومده بود که از همون موقعی که پات کردیم اصلا نمیزاشتی ی سایز دیگه اش رو پات کنیم و اصرار داشتی که از پاهات در نیاریم بعد با همونا راه افتادی تو پاساژ و هر کسی رو که می دیدی پاهاتو میآوردی بالا میگفتی وااااااااااااااای وااااااای کباشامو خلاصه به همه نشون دادی و کلی آبرویزی کردی وقتی میپرسیم کی برات خریده میگی آگایی اینم از شانس پدر جانته....
خیلی جالبه کفشاتو گذاشتم توی جاکفشی وقتی از خواب بیدار میشی میگی کبشای بالان کووووووو بعد خودت میری سراغشون میگی
ایناهاش
سلاااام کبشای بالان
تو پست قبلی گفتم با روسری های من ساعتها سرگرمی
الهی قربونت برم با اون نماز خوندت
بارانم با تمام وجودم دوستت دارم