عزیزترینم دیروز افطاری خونه مامانی بودیم و چون عمو کیوانینا رفته بودن بیرون ما تا ساعت 2 شب پیش مامانی موندیم تا تنها نباشن بعد اومدیم خونه تو مسیر خونه دیدیم کلی ماشینا در رفت و امد هستن و بابایی گفت انگار نه انگار که نصفه شبه البته ماهم اصلا خوابمون نمی اومد بابایی طبق عادت همیشه گفت چیزی بیرون نمیخوایی ؟ منم چون دیروز با زبون روزه تو وبلاگ آیسا و آیسو جونم عکس بستنی و شیرینی باقلوا دیده بودم بد جوری هوس کرده بودم و از لحظه ای که افطار کرده بودم از یادش بیرون نمیرفتم این بود که به بابایی گفتم بستنی فروشا اگه تا سحر بازن دلم بستنی میخواد بابایی هم با سرعت تمام رفت سراغ بستنی فروشه آخ جونمی باز بود...