باران جونمباران جونم، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره
زندگی عاشقانه مازندگی عاشقانه ما، تا این لحظه: 19 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

باران دختر پاییزی من‍ـــــــ

روزهای باران خانومی

فرشته نازنین مامان روز یک شنبه به خاطر سرفه هایی که میکنی بردمت دکتر البته وقت چکاب 18 ماهگی هفته دیگه ست ولی  گفتم زودتر بریم تا بدتر نشی بلاخره با تلاشهای فراوان من  و همکاری جیب بابا 200 گرم وزن اضافه کردی و 9100 شدی خدایا شکرت تو این چند ماه وقتی صبح از خواب بیدار میشی یه تخم مرغ کامل به خوردت میدم البته بماند که تمام خونه رو دنبالت میکنم تا قاشق قاشق دهنت بزارم  چند وقتیه اصلا  دیگه پنیر نمیخوری یکم که میگذره ی قاشق سمنو پاستوریزه میدم میخوری البته همه چی به  زور بعد موقع ناهار میشه و از غذایی که  برای خودمون درست کردیم بهت میدم که کل زندگیمون غذا میشه چون باید تو یه ظرف جداگ...
7 خرداد 1392

قرار وبلاگی 2

روز پنج شنبه 92/3/2 با مامانی نی نی وبلاگی ها و نی نی سایتی ها  ساعت 3  قرار داشتیم  صفورا جونم مامان آوا  زحمت کشیده  و ما رو به باغ پدر بزرگش دعوت کرده بود منو تو هم صبح رفتیم خونه خاله ساجده و بعد از  اینکه کلی بازی کردین ناهار خوردیم رفتیم باغ شما  تو خونه لا لا کردی و اونجا کلی سرحال بودی و بازی کردی  ولی متین تو راه لالا کرد و  وقتی  اونجا رسیدم یکی دوساعتی خوابید   کلی نی نی همسن و سال هم بودن واقعا کنترل کردنشون سخت بود همه بچه ها دنبال هم بودن و میخواستن اسباب بازی های همدیگرو بگیرین همه به دنبال ی توپ متین بعد از بیدار شدن ...
7 خرداد 1392

شام برای آقایون!!!!!

عروسک مامان چند روز پیش منو خاله زهرا و زندایی مینا تصمیم گرفتیم یه شب آقایون رو به مناسبت روزشون شام مهمون کنیم اونا هم نامردی نکردنو از تصمیممون کامــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلا  استقبال کردن و این بود که دیشب همگی رفتیم رستوران پدیده مهمونه خانوما     ...
6 خرداد 1392

31 اردیبهشت تولد مامان نرگس

عروسک قشنگم دیشب دوتایی رفتیم مغازه بابا کلی اونجا شیطونی کردی و دلبری نزدیک مغازه بابا یه اسباب بازی فروشی بود که میرفتی با حسرت عروسکارو نگاه میکردی و همش با صدای بلند میگفتی نی نی هر کی ندونه فک میکنه هیچی نداری دلش برات میسوزه خلاصه بردیمت داخل مغازه تا یه عروسکی برات بگیریم کلی ذوق کردی و نمیدونستی کدومش رو انتخاب کنی از یه طرف یه کالسکه (اسباب بازی) دستت بود از طرفی هم بادکنک و وسایل شن بازی و... بلاخره یه عروسک به اسم مستر دماغ برات خریدم که فقط برای 5 دقیقه عزیز بود وقتی اومدیم سوار ماشین بشیم یه محوطه بازی بود که بردیمت اوجا کلی ذوق زده شدی و باد سردی هم میاومد از ترس اینکه سرما نخوری سریع برگش...
3 خرداد 1392

باران و جوجه اردک

عشق من روز سه شنبه رفتیم خونه مامانی تا  برای شستن میوه و... کمکشون کنیم چون روز چهارشنبه  مراسم مولودی خونشون بود  کلی با جوجه اردکهای نسترن بازی کردی بابایی خیلی دوست داره برای تو هم بگیره ولی من اصلا خوشم نمیاد  و هرگز قبول نمیکنممممممممم   کلی با عشق نگاشون کردی جوجه اردک از گل جورابت خوشش اومده بود و همش دوست داشت نوک بزنه تو هم خیلی خوشت نیومد  وهمش میخواستی پاتو جایی بزاری که نتونه نوک بزنه الهییییییییییییییییییییییییییییییی قربون اون خنده ات وقتی جوجه بیخیال شد اینبار تو ول کن نبودی   روز چهارشنبه و مراسم مولد...
3 خرداد 1392

خاطرات این چند روزمون

اول از همه از دوستای گلمون تشکر میکنم که به خاطر محبت های زیادی که به منو دخملی دارن   واقعا خیلی از روزها وقت  کم میارم  نمیتونم پاسخ همه دوستانو تو وبلاگ خودشون بدم   و یا به وبلاگشون سر بزنم ولی  وقتی  میام میبنم همونهایی که من اصلا نتوستم براشون حتی یک پیام بزارم بازم برام کلی کامنت گذاشتن و مثل همیشه شرمنده ام میکنن واقعا همتونو دوست دارم و ایشالا بتونم جبران کنم به نظرم  مادر بودن خیلیییییییییییییی سخته یعنی تمام وقت آدمو میگیره وقتی تو خونه هستیم دلم برات میسوزه چون همش میری لباساتو میپوشی و میری جلوی در و شروع میکنی بای بای کردن که بریم بیرون همین که میبرمت بیرون یه بادو طوفانی ...
29 ارديبهشت 1392

اولین مشهد دخملم

نازنین من در تاریخ 15 /2 92 ساعت 8 شب حرکت قطار بود و ما نیم ساعتی زودتر تو راه آهن بودیم بازی استقلال و فولاد هم بود و کلی جمیعت تو را ه آهن خیره به tv بودن آخه اگر استقلال بازی رو میبرد قهرمان میشد و از اونجایی که من عاشق فوتبال و البته استقلالم دوست داشتم که بازی رو ببینم ولی تند تند اعلام میکرد که باید سوار قطار بشیم این بود که سوار قطار شدیم و نتیجه بازی رو از خاله زهرا پرسیدم و اونم گفت که اسقلال قهرمان شد وقتی سوار قطار شدیم خیلی استرس داشتم که نکنه ی موقع اذیت بشی ولی خدا رو شکر خیلی خوب بودی همین که سوار شدیم چون اولش خیلی گرم بود لباستو در اوردم و تو کلی خوشحال شدی کلی عروسک بازی کر...
21 ارديبهشت 1392

این دو روز خونه مامان بزرگا

عسلکم چهارشنبه که روز مادر بود رفتیم خونه مامانی  کلی اونجا با علی (پسر عمه مهتاب) بازی کردی و بدو بدو تو حیاط منم همش میترسیم بخوری زمین این بود که  دنبالتون می دویدم و تو هم خوشت اومده بود وکلی از ته دلت میخندیدی   باران  و علی کوچولو   این همون خنده هاییه که میگم از ته دله تا خسته میشی ولو میشی رو زمین تو این عکس خودت رفتی رو پله نشستی بعد اشاره کردی به علی که اونم بیاد پیشت     بعد طبق روال همیشه یه سری هم زدین به گلخونه   روز پنج شنبه رفتیم خیابون بهار چون یکی از لباسات بزرگ بود برات عوض کردم...
15 ارديبهشت 1392