باران جونمباران جونم، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره
زندگی عاشقانه مازندگی عاشقانه ما، تا این لحظه: 19 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

باران دختر پاییزی من‍ـــــــ

اولین سفر هوایی دخملی

باران گلم هفته پیش با بابایی تصمیم گرفتیم که بریم استانبول اول بردیمت دکتر و تمام جوانب رو با دکترت بررسی کردیم و تمام داروهایی که باید به همراه داشتیم رو تهیه کردیم و صبح ساعت 4 راهی فردگاه امام شدیم و شما هم از همون لحضه ای که از خونه خارج شدیم بیدار موندی تا لحضه پرواز سری پیش که منو بابایی رفتیم شما نبودی و اون زمان مهر ماه بود هوا خیلی سرد بود منم از ترس اینکه سرما نخوری فقط لباس گرم برات برده بودم و همه لباس های تابستونیت راحتی بود ولی اونجا روزها فوق العاده گرم بود و شبها باد خنکی میاومد این بودکه مجبور شدم همش لباس خونگی و راحتی تنت کنم البته برای تو خیلی عالی شد فرودگاه امام قبل از اینکه هواپیما پروا...
13 شهريور 1392

هفته اول از آخرین ماه تابستون

جوجه کوچولو من این چند روزهم به لطف خدا به خوبی و خوشی گذشت  پنج شنبه صبح زود بیدار شدیم آخه چند وقتی جفتمون سحر خیز شدیم بعد از اینکه کارامو کردم ساعت 10 رفتیم خونه مامان اشرف تا خاله زهراینا و زندایی بیان چند ساعتی منو مامان اشرف تنها بودیم و تا تونستیم تخته بازی کردیم البته وقتی نوبت مامان اشرف میشد که تاس بندازه شما به جاش مینداختی و کلی میخندیدی تا عصری اونجا بودیم و بعد مامانی اومد دنبالمون با عمه مهتابینا رفتیم خونه دایی بابایی ولی اونجا پدر منو در اوردی از بس که اسباب بازی میخواستی منم روم نمیشد همه چی رو از اتاق محمد علی بهت بدم ولی تو همش بهونه میگرفتی روز جمعه خاله ساجده صبح اومد خونمون و د...
4 شهريور 1392

جواب آزمایش باران

سلام دوستای عزیزم مثل همیشه کلی شرمنده ام کردید با کامنتهایی که برام گذاشتید و همگی نگران جواب آزمایش باران بودید روز شنبه جواب آزمایش بارانو گرفتم و عصری پیش دکترش بردم آقای دکتر گفت متاسفانه یکمی کم خونی داره و کلسیم بدنش هم کمه و پتاسیم هم زیاد و گفت فعلا آهنو باید دوبرار قبلا بهش بدم و شربت کلسیم نوشته و روزی 5سی سی  بهت میدم و دوتا آمپول d3 داده باید یکشنبه و هفته بعدش بزنی باران یکمی از جمعه بیقرار بود و خیلی گریه میکرد و مدام دستش تو گوشش بود و دکتر بعد از معاینه گوش گفت گوشش عفونت کرده و به خاطر همین بیقراره و سفکسیم داده که باید 10 روز بخوری   از این هفته بگم که کلی منو اذیت کردی و سر هر چیزی ساعت ها گریه می...
30 مرداد 1392

قرار وبلاگی 3

قرار وبلاگی در تاریخ 5 شنبه 24 مرداد در بوستان جای شما خالی بو د وقتی ما رسیدم اول  رفتیم داخل شهروند و یکمی تنقلات گرفتیم و بعد که اومدیم بیرون دیدم خاله ساجده و متین جون و سمانه جون و دخترک نااازش ستایش جون و خاله مهربونش منتظرمون ایستادن و چون شما بچه ها اصلا نمیتونستین طاقت بیارین ما رفتیم داخل همون لحظه دیدیم ی خاله مهربون به اسم الهام جون با دخملی تپلش یسنای عزیز به جمعمون اضافه شدن و بعد از خوش و بش رفتیم داخل و کمی بعد آناهیتا جونم با پرنسس خوشگلش آرمیتا و و مریم جونم با دخمل ماااااهش آرینا اومدند و  فکر میکردیم که همین جمع باشیم ولی فرزانه جون با دختر قشنگش آیسان عزیزم حسابی غافلگیرمون کردن حالا میریم ...
26 مرداد 1392

اینم از امروزمون گوشیمو دزدیدن

باران جونم دیشب که دقیقا یک سال و 8  ماه و 9 روزت بودت به تنهایی شب تو اتاق خودت خوابیدی چند وقته میخواستم شبها تو اتاق خودت بزارمت ولی گفتم بزار حال و هوای پستونک از سرت بیرون بیاد بعد چون چند وقتی حس میکنم جات توی تخت پارک کوچکه چون شبها خیلی این ور و انور میشی روی این حساب گفتم از این به بعد روی تخت خوابت بخوابونم خدا رو شکر که خوب بود اولین شب تو اتاق خودت و اما امروز بابایی ظهر اومد خونه تا بریم از هایپر استار خرید کنیم موقع برگشت من کیف دستیمو داخل چرخ گذاشتم و خودم توی پارنکیگ داخل ماشین نشستم و بابایی هم وسایل ها رو داخل ماشین میذاشت و یادش رفته در آخر کیف منو که اتفاقا بزرگ هم بود داخل ماشین بزا...
22 مرداد 1392