باران جونمباران جونم، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره
زندگی عاشقانه مازندگی عاشقانه ما، تا این لحظه: 19 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

باران دختر پاییزی من‍ـــــــ

یه روز با باران

دخمل من یه هفته ای میشه که خونه تکونیمون تموم شده ومن خیلی مواظبم که فرشها رو کثیف نکنی دیروز داشتم نماز میخوندم  دیدم خبری ازت نیست وااااااااااااااای اومدم تو آشپزخونه دیدم چاشنی کباب برداشتی همه جا ریختی کلی حرصی شدم   تا منو دیدی تعارفم کردی بعد سریع رفتی پناهگاه همیشگی داخل کمدت قربون خنده قشنگت بشم وقتی میخندی بی خیال همه چی میشم منم باهات میخندم   اینجا هم زیر چشمی tv می بینی همش دوست داری خودت کفشهاتو پات کنی   پستونک هم یار همیشگیته اگه نباشه تمرکزت بهم میریزه   دیشب بابایی که اومد خونه گفتم باران یاد گرفته به من میگه اگس یعن...
26 اسفند 1391

باران جونم این روزا....

دیروز و امروز خیلی روزای بدی بودن دیروز جفتمون تو آشپزخونه بودیم من مشغول درست کردن غذا و شما هم طبق عادت همیشگی رفتی سراغ کابینت ها و با سرعت تمام یه نمکدون رو از کابیت برداشتی و همون لحظه از دستت افتاد و شکست منم سریع جارو برقی رو آوردم  تا خرده شیشه تو پات نره وقتی جارو میکشیدم دیدم لکه های خون رو سرامیکه سریع پاتو نگاه کردم دیدم یه کوچولو خون اومده الهی بمیرم اصلا گریه نکردی  و منم نفهمیدم که شیشه تو پات رفته زنگ زدم به بابایی و جریانو گفتم و گفتم میترسم یه موقع خدای نکرده شیشه تو پات باشه گفتم بیا خونه بابایی هم که معمولا ظهرها میاد خونه گفت فکر نکنم چیز مهمی باشه و به دکتر نیازی باشه و به هر حال...
24 اسفند 1391

باران جونم تو یه روز برفی

نازنین من پنچ شبه گذشته که 17 اسفند بود در کمال ناباوری برف قشنگی اومد وشهرمون سفید پوش شد خیلی دوست داشتم ببرمت بیرون تا برف از نزدیک ببینی ولی ترسیدم سرما بخوری این بود که از پنجره با حسرت نگاه کردیم!!!!       ...
24 اسفند 1391

عکس باران و دوستاش تو مجله شهرزاد

دختر نازنینم زمانی که باردار بودم  همش ذوق داشتم  سر ماه بشه تا مجله شهرزاد رو بخرم آخه همش در مورد نی نی ها نوشته بود با یه عالمه عکسهای قشنگ بعضی از شماره ها هفته به هفته  از نی نی ها  مینوشت و اینکه چی بخوریم وچی نخوریم این بود که مجله شهرزاد شد دوست جون جونیمون تو مجله کلی تبلیغ آتلیه بود و از بین همه آتلیه ها سها خیلی بیشتراز همه به دلم نشست این بود که منتظر بودم تا به دنیا بیایی تا ببرمت آتلیه سها دو ماه پیش بیرون بودم که از اتلیه زنگ زدن و گفتن عکس باران و دختر خاله هاش نگین و صدف رو میخوایم تو مجله بزاریم شماره عکساشون رو  بدید و منم اومدم خونه و شماره عکسا رو   دادم ولی فکر ...
23 اسفند 1391

از دست باران

باران جونم دیشب طبق معمول هرشب باید اسپری ساعت 12 رو برات میزدم تقریبا ده دقیقه به 12 بود که دنبال اسپری گشتم هر جایی که فکرشو بکنید منو بابایی گشیم نبود که نیود بابایی میگفت حتما تو آشغالا رفته ولی من مطمن بودم که تو آشغالا نیست خلاصه منو بابایی کل خونه رو گشتیم و همینطور که تو خونه دنبالش میگشتیم تو هم مثل جوجه دنبال ما بودی و همه جا سرک میکشیدی دیگه کم کم داشتیم  نا امید می شدیم و می خواستیم بریم یه دونه دیگه از داروخانه بگیریم که به بابایی گفتم باران عاشق اینه که در کابینت ها رو باز کنه چون قبلا چند باری کنترل رو از توی کابینت پیدا کردم این بود که دوباره رفتیم تو کابینت ها رو دیدن ولی بازم نبود ودر آخر&n...
10 اسفند 1391

تولد باران گلی

  برای دیدن عکسهای تولد به ادمه مطلب مراجه کنید پرنسس من  چون روز تولدت تو محرم بود من مجبور شدم جشن تولدت رو ٣ هفته زودتر بگیرم و خونه مامانی برگزار شد اینم از اولین لباسهایی که پوشیده بودی و اولین عکسهات مهمونی از ساعت ٤ شروع شد تا ١١ شب  با کمال تعجب شما مدت ٣ ساعت تو شلوغی وبزن و بکوب خواب بودی!!! اینم بگم تو خونمون با صدای راه رفتن من بیدار میشی عمو کیوان که رفته بود کیک رو تحویل بگیره کیک از دست شیرینی فروشه افتاده بود  وقرار شد ٢ ساعته یه کیک دیگه تحویل بدن ما هم مجب...
2 اسفند 1391

خواب بارانی

دختر نازنینم دیشب شما تقریبا ساعت ١٢ بود که لالا کردی ساعت ٢ بود که همش تو خواب ناله می کردی و بابایی گفت بینیت کیپ شده چون به سختی نفس میکشیدی البته چون همیشه موقع خواب پستونک دهنته نمی تونستی از راه دهن تنفس کنی و بینیت هم حسابی کیپ شده بود این بود که  بابایی قطره بینی برات ریخت تازه چشام گرم خواب شده بود که یهویی  با صدایه جیغت بیدار شدم و  یکمی گریه کردی بعد بابایی تو رو گذاشت رو تختت تا بخوابی دوباره اومدیم بخوابیم که دیدیم همش یه صدایی در میاری بابایی بلند شد و دید کاملا بیداری  و روی تختت نشستی منم داشتم می مردم برای خواب    اوردمت بغلم هر کاری کردم افقی نشدی و همش میخو...
2 اسفند 1391

قهر!!!!

باران زیبای من هر بار که میام ازت عکس بندازم باید در دوربینو بدم دستت تا حسابی گاز گازش کنی و بابایی هم حسابی حساسه میگه هر چیزی رو نباید دست بچه بدی وقتی دستته می خندی وقتی میگیرم خیلی ناااااااز گریه میکنی  بعدش قهر میکنی ...
2 اسفند 1391