باران جونم این روزا....
دیروز و امروز خیلی روزای بدی بودن
دیروز جفتمون تو آشپزخونه بودیم من مشغول درست کردن غذا و شما هم طبق عادت همیشگی رفتی سراغ کابینت ها
و با سرعت تمام یه نمکدون رو از کابیت برداشتی و همون لحظه از دستت افتاد و شکست
منم سریع جارو برقی رو آوردم تا خرده شیشه تو پات نره وقتی جارو میکشیدم دیدم لکه های خون رو سرامیکه سریع پاتو نگاه کردم دیدم یه کوچولو خون اومده الهی بمیرم اصلا گریه نکردی و منم نفهمیدم که شیشه تو پات رفته
زنگ زدم به بابایی و جریانو گفتم
و گفتم میترسم یه موقع خدای نکرده شیشه تو پات باشه گفتم بیا خونه
بابایی هم که معمولا ظهرها میاد خونه گفت فکر نکنم چیز مهمی باشه و به دکتر نیازی باشه و به هر حال به خیر گذشت
آماده شدیم و رفتیم هایپر می
تو هایپر می یه سالن بازی مخصوص کوچولوهاست که هر زمانی میرم شما رو میبریم اونجا و کلی بازی میکنی ولی دیروز از شانسمون بسته بود این بود که برگشتیم خونه
تو راه به پارک نزدیک خونمون رفتیم و کلی بازی کردی و از ته دلت میخندیدی
شب رفتیم خونه مامانی اونجا کلی بازی کردی و با صدای هر آهنگی که میامد کلی نانای کردی
نمیدونم یکدفعه چی شد که تعادلت بهم خورد و خوردی زمین و پیشونیت به میز خورد کلی گریه کردی و پیشونیت ورم کرد و کبود شد
امروزم خونمون بودیم وقتی که بابایی اومد حاضر شدیم که پارک بریم اونجا هم تو سرسره تعادلت بهم خورد و با صورت خوردی زمین البته رو خود سرسره
و زیر چشمت کلی باد کرده و قرمز شده
امیدوارم آخریش باشه
الهی بمیرم خیلی بی صدا و مظلوم گریه میکنی
اینجا هم میخواستی از دستمون فرار کنی که مواظبت نیستیم!!!!