باران جونمباران جونم، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره
زندگی عاشقانه مازندگی عاشقانه ما، تا این لحظه: 19 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

باران دختر پاییزی من‍ـــــــ

وبلاگ باران قلنبه

دختر عزیزم زمانی که من این وبلاگ رو برای شما درست کردم تقریبا 7 ماهه بودی و اون زمان خیلی تپل بودی و بابایی همیشه بهت میگفت باران قلنبه این بود که من اسم وبلاگتو گذاشتم باران قلنبه ولی الان خیلی ریزه میزه شدی و بابایی همش بهت میگه خاله ریزه خیلی از دوستان البته از روی دوست داشتن میگن اسم وبلاگتو عوض کنم بزرگ بشه این اسم روش میمونه یا نارحت میشه و.... حالا  به نظر شما من چکار کنم؟ و چه اسمی روی وبلاگ دخترم بزارم اصلا اسم وبلاگشو عوض بکنم  لطفا پیشنهاد بدید 7 ماهگی باران ...
8 بهمن 1391

قرار وبلاگی

دختر ناز من دیروز 91/11/5  ساعت 3 یه روز به یاد موندنی برای ما بود د یروز با یکسری مامان وبلاگی ها تو دنیای نور قرار گذاشتیم  وشما کوچولو ها کلی بازی کردین و به ما هم حسابی خوش گذشت ساعت 2 خاله ساجده اومد خونمون و با هم رفتیم البته چون خونه ما غرب تهرانه وقرارمون شرق تهران بود کلی تو راه بودیم ولی واقعا ارزشش رو داشت و خدارو شکر اذیتمون نکردید   جالب اینجا بود با اینکه همه همدیگرو برای اولین بار می دیدیم ولی اصلا احساس غریبی نمی کردیم وانگار سالهاست که همدیگرو میشناسیم   برای دیدن عکسا لطفا برین ادامه مطلب   کلی بهت خوش گذشت و بازی کردی     خیلی سخت ...
6 بهمن 1391

بارانم

باران خوشگلم این روزا خیلی خوردنی تر از قبل شدی چند روزیه همش داد میزنی مام مام مام یعنی مامان وقتی بابایی میگه بگو بابا میگی بع بع (این قسمتش خیلی باحاله) وقتی آب میخوای پشت سر هم میگی کتو کتو کتو کتو  معنیشو نمیدونم ولی منظورت آبه وقتی میگم باران به به کو  آشپزخونه رو نگاه میکنی وقتی میگم باران عکست کو رو دیوار نشون میدی هیچ کسی رو غیر من گاز نمیگیری و همش دوست داری منو گاز بگیری میگم باران گاز نگیر بوسم کن  لباتو میچسبونی به صورتم و کلی  صورتمو خیس میکنی چند روز پیش من دراز کشیده بودم وتو هم کنارم نشسته بودی یکدفعه بی هوا دماغمو گاز گرفتی  تا یک ساعت از چشام اشک میامد ...
4 بهمن 1391

اتلیه مامان نرگس

برای دیدن عکسها لطفا به ادامه مطلب بروید     و در آخر با تشکر از همه شما     نظر یادتون نره ها بزرگ شدم خودم همشونو میخونم ...
4 بهمن 1391

بی خوابی دخملم

 دیروز دختر خاله هام شیرین و نسرین اومدن خونمون و نزدیک دو ساعتی مهمونمون بودن  و دوتا نی نی ناز داشتن اولش که اومدن پرنیا خواب بود و تو همش میخواستی بیدارش کنی رفتی بغلش وکلی نازش کردی یهو دیدی پستونک داره همش دولا میشدی تا پستونک پرنیا رو بخوری تا اینکه  من پستونک خودت رو اوردم ولی بازم دوست داشتی پستونک پرنیا رو بخوریبلا خره  قایمش کردیم  کلی با  بچه ها بازی کردی شب خونه مامانی رفتیم وساعت 12 شب اومدیم خونه و شما تو راه  خوابت برد خیلی اروم لباست رو عوض کردم  ولی بیدار شدی دیگه خوابت نمیبرد بعد از کلی کلنجار خوابیدی ساعت 4 صبح بیدار شدی و اصلا خوابت نمیاومد من خیلی خوابم...
29 دی 1391

بابایی اومد

دختر گل من بابایی سه شنبه شب اومد و منو عمو حسین شوهر خاله زهرا رفتیم فرودگاه وطبق معمول شما رو گذاشتیم  پیش مامان اشرف وقتی رسیدیم خونه مامانی و عمو کیوان هم خونمون بودن وشما بغل عمو بودی همین که بابایی رو دیدی بلند گفتی هههههههههههههههه همه کلی خندیدیم با تعجب بابایی رو نگاه میکردی و همش بغلش بودی  و حواست بود جایی نره جالبه  اصلا غریبی نکردی بابایی از کربلا یه اسباب بازی مرغ اورده  که تند تند تخم میزاره خیلی دوستش داری البته فعلا!!!!! ببخشید تو اون لحظه نتوستم عکس بندازم این عکسم قبلا انداختم عاشق این هستی که بری اینجا بشینی       ...
28 دی 1391