باران جونمباران جونم، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره
زندگی عاشقانه مازندگی عاشقانه ما، تا این لحظه: 19 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

باران دختر پاییزی من‍ـــــــ

بدون عنوان

فرشته آسمونی من دو روزه که مریض شدی و همش بهونه می گیری قربونت برم میدونم گلوت درد میکنه هیچی نمی خوری حتی آب  رو هم با گریه میخوری دیشب خونه مامانی مراسم احیا بود قرار بود ما هم بریم ولی تو انقدر گریه کردی که ما نتوستیم بریم و اولین شب قدرت رو سه تایی تو خونه موندیم وبا تلوزیون خوندیم فرشته من تو خیلی پاکی وخدا خیلی دوستت داره  برای مامان وبابا دعا کن   ...
19 مرداد 1391

بدون عنوان

شوک باران جونم وقتی مامی ارمیتا از الینا جون نوشته بود منم رفتم وخوندم خیلی بهم شوک وارد شد خیلی دلم سوخت دست خودم نبود ولی همینطور اشک می ریختم باران جونم تو از خدا بخواه برای مامان الینا صبر بده خدایا خودت حافظ همه نی نی ها باش...............امین
19 مرداد 1391

بدون عنوان

قربونت برم دخملی فردا ساعت 6 برای چکاب ماهانه وقت دکتر گرفتم البته دو روز مونده برای 8 ماهگی مامانی دیگه داری 8 ماهه میشی دوست دارم زودتر ببرمت تا بدونم دیگه چیا باید بدم بخوری دیشب که بهت سیب میدادم دو دستی سیب رو گرفته بودی منم میترسیدم خفه شی اخر هم برات رنده کردم عسلم خیلی مهربون شدی هر بار اسم قشنگت رو صدا میکنم برمیگردی وبا تمام وجودت برام    می خندی دوستت دارم
19 مرداد 1391

باران وبازی

قشنگ مامانی امشب کلی با صدف ونگین بازی کردی امشب وقتی اومدم تو اتاقت دیدم با دخترخاله ها همه لباسات رو ریختین ودارین بازی می کنین پیش خودم گفتم این همون بارانی بود که تا چند وقت پیش تکون نمیخورد حالا داره با بچه ها بازی میکنه . نفس من یادم میاد وقتی تازه به دنیا اومده بودی به خاطر رفلاکس خیلی بد بالا میاوردی ومن می ترس یدم وهربار دکتر میبردم به طوری که زمانی که یک ماهه بودی دفترچه بیمه ات تمام شد اون روزها خیلیییییی گریه میکردی ومنو بابایی فکر می کردیم مشکلی داری ولی همه دکتر ها میگفتن کولیک(دل دردهای سه ماهه) هست وخدا رو شکر تا 4 ماهگی خوب شدی اون روزها روز شماری میکردم که فقط بزرگتر بشی ولی الان این روزهات رو خیلی دوست دارم  و هم دو...
19 مرداد 1391

باران در بیمارستان

دخمل خوشگلم ١٢ فروردین زمان واکسن ٤ ماهگیت بود چون ١٢و١٣ تعطیل بود ما مجبور شدیم ١٤ بزنیم وبعد از دو روز برای چکاب ماهانه دکتر رفتیم ودکتر بعد از معاینه گفت همه چی عالیه و وزنت هم شده بود ٦/٦٥٠ روز ١٧ فروردین وقتی پوشکت رو عوض می کردم رگه خونی تو مدفوعت بود من خیلی ترسیدم ولی بابایی گفت چون با فشار دسشویی کردی خون بوده خلاصه من ساعت ١ بود رفتم خونه مامان اشرف وتو اونجا دو بار خیلی زیاد بالا آوردی ومن به بابایی تلفن کردم وبابایی هم گفت سریع میاد بریم دکتر تا مطب ٢بار دیگه بالا آوردی ومن همش گریه می کردم وقتی رسیدیم مطب تو به صورت کف بالا می اوردی من خیلی ترسیده بودم وهمش گریه می کردم بدون نوبت رفتیم داخل وقتی دکتر حال منو دید گفت نترس طبیعی...
18 مرداد 1391

بدون عنوان

باران خوشگلم دیشب تا صبح نخوابیدی آخه خیلی تب داشتی ساعت 6 صبح منو بابایی بردیمت بیمارستان خدا رو شکر گفتن تبش بالا نیست ولی با استامینوفن کنترل کنین امروزم ساعت 4 پیش دکتر خودت بردم گفت یه کوچولو سرما خوردی ودارو داد دخترم خدا کنه  زود زود خوب بشی
17 مرداد 1391

بدون عنوان

باران جون م    امشب مامانی رو خیلی ترسوندی .خب تقصیر من نبود دکترت گفت باران همه چی می تونه  بخوره منم نامردی نکردم امشب هلو -هندونه -موز -سیب و.... دادم خوردی آخر شب هم کلی بالا اوردی مامانی منو ببخش             ...
17 مرداد 1391

بدون عنوان

عروسک من   عروسک مامان پارسال این موقع تو دل مامانی بودی ومنم تازه فهمیده بودم دخملی وخیلی خوشحال بودم وهر روز تو سایت های  مختلف دنبال سیسمونی بودم من همه می گفتم من هر موقع نی نی داشته باشم دخمله به همین خاطر کلی لباس از قبل برات گرفته بودم نفس من این روزها خیلی منو بابایی به تو وابسته شدیم وهر بار که نگات می کنیم خدا رو به خاطر هدیه قشنگی که به ما داده شکر می کنیم     خدایا به خاطر باران رحمتت مرسی ...
17 مرداد 1391