باران جونمباران جونم، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره
زندگی عاشقانه مازندگی عاشقانه ما، تا این لحظه: 19 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره

باران دختر پاییزی من‍ـــــــ

باران و پیشی ها

عسلم امروز با بابایی رفتیم شهرآرا لباسهای پاییزه رو ببینیم منم به تو لباس پسرونه پوشنده بودم هر مغازه ای میرفتیم میگفتن چه پسری ...هیچ لباسی هم نخریدیم آخه مامانی قیمت ها خییییییییییییییییلی تخیلی بودن برگشتنی  رفتیم بوستان گفتگو   تو پارک پر گربه بود وتو بابایی عاشق گربه ای واما من.... بابایی همش پیش پیش میکرد وکلی گربه دورمون جمع میشدن تو ذوق میکردی منم از ترس تکون نمی خوردم       اینجا به گربه گفتی وایستا بیام بخورمت     گربه بیچاره از ترسش رفت بالای درخت         ...
9 مهر 1391

درد ودل

عزیزممممممممممممم چند روزی میشه که بگی ونگی شیر خشک میخوری یعنی دکترت تجویز کرد اول که برات شیر پروگرس رو خریدم نمیخوردی ولی شیر گیگوز که گرفتم میخوری نمیدونم چرا خوشحال باشم یا نارحت ولی هر بار که میخوری از ته دل دلم میگیره دوست ندارم زود تسلیم بشی ولی انقدر ماهی وانقدر مظلومی که یه کمی غر غر می کنی بعد سریع میخوری بارانی نمیدونم  چرا این روزا این جوری شدم ولی عروسک مامان خیلی دوستت دارم چند روز پیش تو یه وبلاگی خوندم که مامانش نوشته بود خدا رو شکر که وظیفه مادری رو خوب انجام دادم و21 ماه به بچه ام شیر دادم  عزیز مامان خیلی دلم گرفت یعنی من کوتاهی کردم نمیدونم... هر روزی که میگذره مقدار شیر خشک بیشتر میشه وشیر خودمو ...
9 مهر 1391

بدون عنوان

عروسکم منو بابایی تصمیم گرفتیم ار این به بعد عکس های بامزه ازت بگیریم شما هم بفرمایین گیتار     بدون شرح       من وعروسکام     منو کفشام           منو و زبونم     کفش های لنگه به لنگه می پوشه که هی بلنگه آقا بارانی  یا باران خانمی؟     چه کفش خوشمزه ایی         ...
4 مهر 1391

بابا و عمو

اینجا یه عکس از بابا علی و عمو امیر گذاشتم.ببین چقدر بانمکه: البته مال موقعیه که یه خورده جوونتر از الان بودن! اینم یه عکس دیگه ازشون : (توضیح اینکه اون وسیله وسط عکس جنبه تزئینی داشته و نه بابا و نه عمو اهل این چیزها نیستند) و اما عکس سوم: این عکسو هم در شاندیز انداختن درست قبل از خوردن یه شیشلیک ناب!!!!! اینم عکس آخری: اینم تو کیش انداختن نامردا همش مسافرت و خوردن تو کارشون بوده.هههههییییییییی چقدر هم جوون بودن طفلیا!!!!!!!!!! ...
3 مهر 1391

خرابکاری های نفسم

خراب کاری های   نفسمممممممممممممممممممممم دختر عزیزم ظرف کرمو محکم بستم ودادم دستت تا بازی کنی چون عاشق بازی کردن با همه چی هستی الا اسباب بازی وخودم هم اتاق بغلی پای کامپیوتر بودم یه سره نگاهت می کردم وپشتت به من بود یکدفه دیدم وایییییییییی در کرمو باز کردی وبه همه جا مالیده بودی خدارو شکر که پستونک داشتی ودهنت نذاشتی               چند روز پیش هم روی مبل بغلم بودی وداشتم با بابایی صحبت میکردم که توی یه لحظه شکلات خوری رو از روی میز برداشتی وسریع انداختی زمین وشکست... فدای سرت مامانی     اینم درش که تنها مونده   ...
3 مهر 1391

باران در بیمارستان

باران خانم روز 12 آذر که روز تولد باباشم هست ساعت 10:29 صبح در بیمارستان بهمن به دنیا اومد زمان به دنیا اومدن39هفته و2 روز وبه روش سزارین وزن:2/840    قد:49   دورسر:34/5   نفسم  جیگرم عمر من خوش اومدی       روز جمعه  من مشغول تمیز کردن خونه بودم که بابایی از تو مغازه تلفن کرد ومنم که اومدم گوشی رو بردارم پام به لبه فرش گیر کرد و با زانو خردم زمین وجفت زانو هام زخمی شده بود خدا خیلی رحم کرد که به تو دخملم آسیبی نرسیدو شب آخر من اصلا خوابم نمی امد وخیلی استرس داشتم  12 آذر که هفتم محرم بود منو بابایی ساعت 6 صبح به بیمارستان رفتیم  وبا ترافیک 7 رسیدی...
29 شهريور 1391