2 سال و 13 روزگی
باران پاییزی من دوستت دارم
باران جونم
مدت ها بود که انتظار میکشیدم دوساله بشی نمدونم چرا ولی فکر می کردم زمانی که دو سالت بشه دیگه بزرگ شدی و منم راحت میشم ولی واقعا هر چی بزرگتر میشد دلواپسی ما مامانا هم بزرگتر میشه!!!
یادمه زمانی که یک ماهه بودی منو بابایی هر روزمون تو مطب دکترها و و بیمارستان میگذشت یه روز یه بچه ای رو دیدم که مامانش برای چکاب دکتر آورده بود
پرسیدم کوچولوتون چند وقتتشه؟ و مامانش گفت 2 سالش اون روز پیش خودم گفتم خدایا کی میشه بارانم دو ساله بشه حالا دو ساله شدی گلم ولی من همچنان نگرانتم و دوست دارم زودتر بزرگ بشی حالا چرا نمیدونم
من بر خلاف مامانهای دیگه تا یک سالگی ت هیچ لذتی از بچه داری نبردم و مدام نگرانت بودم و خدایی هم خیلی اذیتم کردی
روز اولی که به دنیا اومدی تو بیمارستان همه بچه ها خواب بودن غیر تو و انگاری اصلا سیر مونی نداشتی و فقط گریه میکردی و شیر میخواستی تا صبح همه پرستارها یکی یکی بغلت میکردن تا آروم بشی
هفته اولی که به دنیا اومدی یه شب داشتم بهت شیر میدادم خیلی زیاد بالا آوردی و تا فردا صبح چند باری دوباره بالا آوردی و ما بردیمت بیمارستان و بعد از کلی سو نو گرافی و آزمایش فهمیدن که به پروتین گاوی و .... حساسیت داری و بنده به مدت 4 ماه هیچ گونه لبنیات و میوه و حبوبات و کلی چزای دیگه لب نزذم و اینگونه شد که وقتی 3 ماهه بودی من برگشتم سر وزن اولیه خودم
البته اون روزها تا 4 ماهگی کولیک هم داشتی و هر شب تا صبح گریه میکردی و منو بابایی باید تو خیابونا با ماشین میچرخندیمت تا آروم بشی تو یه پست مفصل اینا رو نوشتم
و بعد از ان هم به خاطر ویروس اسهال یه هفته بیمارستان بستری شدی
و بعد از اون من وسواس شدیدی رو تو گرفتم و هر کسی که میخواست نزدیکت بشه باید کاملا استرلیزه میشد
و بعد از اون هم رفلاکس معده که هر روز باید گرانول گرانول امپرازول میشمردم و بهت میدادم و بعد از اون هم مصرف اسپری برای آلرژی که داشتی
حالا خدا رو شکر همه اینها تموم شده و منم خوشحالم از اینکه این دوران سخت رو پشت سر گذاشتم و الان روزهای شیرینی رو با هم سپری میکنیم
دخملی قشنگم تو اون روزهای شلوغ و پر درسر قبل از یک سالگی وقتی اولین بار 3ماهت بود پستونک خوردی من حس کردم که خیلی آرومتر شد و وابستگیت به پستونک به قدری زیاد شد که دو یار جدا نشدی بودید تا اینکه مرداد 92 وقتیی 19 ماهت بود و چون سر پستونکت پاره شده بود خودت گفتی اخهههه و انداختی دور اما روزهای سختی رو گذردنیم تا کاملا از یادت بره
اما چند وقتی میشه که وقتی کارتونی بده که توش نی نی پستونک بخوره یا کتاب داستانی رو ببینی که توش عکس پستونک باشه و یا عروسکات که شکر خدا همگی پستونک دارن هر چند من همون لحظه اول جدا میکنم ولی انگاری همگی تو رو یاد پستونک میندازن و حسابی بهم میریزی ازمن سراغ پستونک رو میگرفتی و منم همش میگم هاپو برده آقایی برده ولی اصلا فایده ای نداشت
تا اینکه 20 روز پیش جناب پدر فیلم بچه گیات رو گذاشت و تو وقتی دیدی اونجا نی نی(خودت) پستونک میخوره انقدر گریه کردی که منم بر خلاف میلم مجبور شدم پستوکت رو بهت بدم البته با قیچی بریدم و دادم دستت خیلی دلم برات سوخت چون به سختی تو دهنت نگه میداشتی پستونک بریده رو
ولی بازم برات عزیز بود
تا اینکه این چند وقته از بس سر شیشه شیرت رو میک میزنی پاره میشه و بابایی تقریبا هفته ای یه دونه سر شیشه برات میخره
جدیدا خیلی انگشتات و حتی ناخن های دستت رو میخوردی که با مشورت دکتر روی دستات تلخک زدم ولی انگار نه انگار خودمم شک کردم که حتما تلخ نیست که تو خیلی راحت میخوری یه خوردش رو به لبم زدم اینهو زهر مار بود ولی تو خیلی رو داری که از رو نمیری
ولی بعد از چند ساعتی دیدم دیگه دستات رو نمیخوری ولی مدام با دستت پوست انگشات رو میکنی
و اینبار بدتر از قبل شد
با دکترت که صحبت کردم گفت همه اینها ناشی از استرسه نمیدونم استرست برای چیه آیاااااا همه اینها برای پستونکه؟
از هفته قبل هم که مریض شده بودی عادت کردی یک ساعت یا حتی دو ساعت سر شیشه رو میک بزنی و منم میترسم از اینکه شیر فاسد بشه و مسموم بشی این بود که دوباره علی رقم میلم پستونکت رو دادم دستت و گفتم دخترم اخخخخه نخورریا!!!!!!!!!!!
به همین راحتی ما شکست خوردیم و تو بعد از 5 ماه دوباره پستونک خور شدی
واقعا نمدونم چیکار کنیم من میخواستم همین روزها از شیشه شیر بگیرمت ولی دوباره پستونکی شدی
دیروز دوباره بردمت دکتر و جریان پستونک رو گفتم دکتر گفت فعلا باید بیخیال باشیم و بعدا کم کم ازت بگیریم
قربونت برم اصلا دلم نمیاومد که غصه بخوری و قتی می دیدم با حسرت به اوناای که پستونک میخوردن نگاه میکردی دلم کباب میشد حالا از روزی که دادم دستت خودم حس میکنم شادتر از قبل شدی
روزی که پستونکت رو دادم دستت اولش نزدیک نیم ساعت تو دستت بود و با عشق نگاش میکردی و بعد شدیدتر از قبل شروع کردی پستونک خوردن خیلی بامزه همش بهش میگی عزیزم کجا بودی؟ و مدادم تو بغلته . و بوس بارونش میکنی حتی لحظه ای از خودت جدا نمیکنی و میترسی دوباره گم بشه
راستی عزیزم بابایی برام یه دوربین حرفه ای کنون خریده تا حسابی ازت عکس بندازم
قربونت برم امشب بابایی پرواز داره و برای کار میره ترکیه
بابایی خیلی اصرار داشت که ما هم همراهش بریم ولی چون اونجا هوا خیلی سرده ترسیدم برم
حتی بابایی میگفت تو رو بزاریم پیش مامان اشرف و با هم بریم ولی اصلا دلم نیومد تنهات بزارم
دو سه روزی هم هست که به شدت سرفه میکنی و مریض شدی بابایی هم اعصابش داغون شده و نگرانته میگه اگه پروارز چارتر نبود حتما کنسل میکردم ولی من کلی بهش امیدواری دادم که بابا نگران نباش و مهم نیست خودم مواظبشم
ولی دل خودم خیلی گرفته از این سردی هوا و از زود تاریک شدن هوا بیزارمممممم
خدایا چه روزای بدیه این آخرای پاییز..... حسابی دلم گرفته
لحظه ای غفلت باران خانوم آریشگر میشود!!!!
نیم ساعتی فقط پستونکت رو نگاه میکردی