باران جونمباران جونم، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره
زندگی عاشقانه مازندگی عاشقانه ما، تا این لحظه: 19 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

باران دختر پاییزی من‍ـــــــ

2 سال و 13 روزگی

1393/2/6 12:44
نویسنده : مامی نرگس
2,979 بازدید
اشتراک گذاری

باران پاییزی من دوستت دارم

باران جونم

مدت ها بود که انتظار میکشیدم دوساله بشی نمدونم چرا ولی فکر می کردم زمانی که دو سالت بشه دیگه بزرگ شدی و منم راحت میشم ولی واقعا هر چی بزرگتر میشد دلواپسی ما مامانا هم بزرگتر میشه!!!

یادمه زمانی که یک ماهه بودی منو بابایی هر روزمون تو مطب دکترها و و بیمارستان میگذشت یه روز یه بچه ای رو دیدم که مامانش برای چکاب دکتر آورده بود

پرسیدم کوچولوتون چند وقتتشه؟ و مامانش گفت 2 سالش اون روز پیش خودم گفتم خدایا کی میشه بارانم دو ساله بشه حالا دو ساله شدی گلم ولی من همچنان نگرانتم و دوست دارم زودتر بزرگ بشی حالا چرا نمیدونم

من بر خلاف مامانهای دیگه تا یک سالگی ت هیچ لذتی از بچه داری نبردم و مدام نگرانت بودم و خدایی هم خیلی اذیتم کردی

روز اولی که به دنیا اومدی تو بیمارستان همه بچه ها خواب بودن غیر تو و انگاری اصلا سیر مونی نداشتی و فقط گریه میکردی و شیر میخواستی تا صبح همه پرستارها یکی یکی بغلت میکردن تا آروم بشی

هفته اولی که به دنیا اومدی یه شب داشتم بهت شیر میدادم خیلی زیاد بالا آوردی و تا فردا صبح چند باری دوباره بالا آوردی و ما بردیمت بیمارستان و بعد از کلی سو نو گرافی و آزمایش فهمیدن که به پروتین گاوی و .... حساسیت داری و بنده به مدت 4 ماه هیچ گونه لبنیات و میوه و حبوبات و کلی چزای دیگه لب نزذم و اینگونه شد که وقتی 3 ماهه بودی من برگشتم سر وزن اولیه خودمقلب

البته اون روزها تا 4 ماهگی کولیک هم داشتی و هر شب تا صبح گریه میکردی و منو بابایی باید تو خیابونا با ماشین میچرخندیمت تا آروم بشی تو یه پست مفصل اینا رو نوشتم

و بعد از ان هم به خاطر ویروس اسهال یه هفته بیمارستان بستری شدی

و بعد از اون من وسواس شدیدی رو تو گرفتم و هر کسی که میخواست نزدیکت بشه باید کاملا استرلیزه میشدنیشخند

و بعد از اون هم رفلاکس معده که هر روز باید گرانول گرانول امپرازول میشمردم و بهت میدادم و بعد از اون هم مصرف اسپری برای آلرژی که داشتی

حالا خدا رو شکر همه اینها تموم شده و منم خوشحالم از اینکه این دوران سخت رو پشت سر گذاشتم و الان روزهای شیرینی رو با هم سپری میکنیم

دخملی قشنگم تو اون روزهای شلوغ و پر درسر قبل از یک سالگی وقتی اولین بار 3ماهت بود پستونک خوردی من حس کردم که خیلی آرومتر شد و وابستگیت به پستونک به قدری زیاد شد که دو یار جدا نشدی بودید تا اینکه مرداد 92 وقتیی 19 ماهت بود و چون سر پستونکت پاره شده بود خودت گفتی اخهههه و انداختی دور اما روزهای سختی رو گذردنیم تا کاملا از یادت برهناراحت

اما چند وقتی میشه که وقتی کارتونی بده که توش نی نی پستونک بخوره یا کتاب داستانی رو ببینی که توش عکس پستونک باشه و یا عروسکات که شکر خدا همگی پستونک دارن هر چند من همون لحظه اول جدا میکنم ولی انگاری همگی تو رو یاد پستونک میندازن و حسابی بهم میریزی ازمن سراغ پستونک رو میگرفتی و منم همش میگم هاپو برده آقایی برده ولی اصلا فایده ای نداشت

تا اینکه 20 روز پیش جناب پدر فیلم بچه گیات رو گذاشت و تو وقتی دیدی اونجا نی نی(خودت) پستونک میخوره انقدر گریه کردی که منم بر خلاف میلم مجبور شدم پستوکت رو بهت بدم البته با قیچی بریدم و دادم دستت خیلی دلم برات سوخت چون به سختی تو دهنت نگه میداشتی پستونک بریده رو

ولی بازم برات عزیز بود

تا اینکه این چند وقته از بس سر شیشه شیرت رو میک میزنی پاره میشه و بابایی تقریبا هفته ای یه دونه سر شیشه برات میخرهنیشخند

جدیدا خیلی انگشتات و حتی ناخن های دستت رو میخوردی که با مشورت دکتر روی دستات تلخک زدم ولی انگار نه انگار خودمم شک کردم که حتما تلخ نیست که تو خیلی راحت میخوری یه خوردش رو به لبم زدم اینهو زهر مار بود ولی تو خیلی رو داری که از رو نمیریچشمک

ولی بعد از چند ساعتی دیدم دیگه دستات رو نمیخوری ولی مدام با دستت پوست انگشات رو میکنی

و اینبار بدتر از قبل شدناراحت

با دکترت که صحبت کردم گفت همه اینها ناشی از استرسه نمیدونم استرست برای چیه آیاااااا همه اینها برای پستونکه؟

از هفته قبل هم که مریض شده بودی عادت کردی یک ساعت یا حتی دو ساعت سر شیشه رو میک بزنی و منم میترسم از اینکه شیر فاسد بشه و مسموم بشی این بود که دوباره علی رقم میلم پستونکت رو دادم دستت و گفتم دخترم اخخخخه نخورریا!!!!!!!!!!!

به همین راحتی ما شکست خوردیم و تو بعد از 5 ماه دوباره پستونک خور شدی

 

واقعا نمدونم چیکار کنیم من میخواستم همین روزها از شیشه شیر بگیرمت ولی دوباره پستونکی شدی

دیروز دوباره بردمت دکتر و جریان پستونک رو گفتم دکتر گفت فعلا باید بیخیال باشیم و بعدا کم کم ازت بگیریم

قربونت برم اصلا دلم نمیاومد که غصه بخوری و قتی می دیدم با حسرت به اوناای که پستونک میخوردن نگاه میکردی دلم کباب میشد حالا از روزی که دادم دستت خودم حس میکنم شادتر از قبل شدی

روزی که پستونکت رو دادم دستت اولش نزدیک نیم ساعت تو دستت بود و با عشق نگاش میکردی قلبو بعد شدیدتر از قبل شروع کردی پستونک خوردن خیلی بامزه همش بهش میگی عزیزم کجا بودی؟ و مدادم تو بغلته . و بوس بارونش میکنی حتی لحظه ای از خودت جدا نمیکنی و میترسی دوباره گم بشه

 

راستی عزیزم بابایی برام یه دوربین حرفه ای کنون خریده تا حسابی ازت عکس بندازمقلب

قربونت برم امشب بابایی پرواز داره و برای کار میره ترکیه

بابایی خیلی اصرار داشت که ما هم همراهش بریم ولی چون اونجا هوا خیلی سرده ترسیدم برم

حتی بابایی میگفت تو رو بزاریم پیش مامان اشرف و با هم بریم ولی اصلا دلم نیومد تنهات بزارم

دو سه روزی هم هست که به شدت سرفه میکنی و مریض شدی بابایی هم اعصابش داغون شده و نگرانته میگه اگه پروارز چارتر نبود حتما کنسل میکردم ولی من کلی بهش امیدواری دادم که بابا نگران نباش و مهم نیست خودم مواظبشم

ولی دل خودم خیلی گرفته از این سردی هوا و از زود تاریک شدن هوا بیزارمممممم

خدایا چه روزای بدیه این آخرای پاییز..... حسابی دلم گرفتهگریه

لحظه ای غفلت باران خانوم آریشگر میشود!!!!

نیم ساعتی فقط پستونکت رو نگاه میکردی

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (22)

مائده
24 آذر 92 18:30
عمهِِ ِ آتنا
24 آذر 92 20:07
یعنی دیگه رمز نمیدین؟
مرضیه
25 آذر 92 0:13
سلام پس چه جوریییییییییییییییییییییییییییییییییییییی یعنی رمز نمیدین
مهدیه ( مادر دختری)
25 آذر 92 11:20
دیگه برای همیشه رمزی می نویسی؟ یا این پستا موقتیه؟
مرجان مامان آران و باران
25 آذر 92 12:09
عزیزممم خصوصی
مامان دینا
25 آذر 92 14:09
عزیزم قربونت برم یعنی تو اینقد عشق پستونک داری . دلم گرفت وقتی عکستو دیدم که اینجوری با حسرت به پستونکت نگاه میکنی.
فهیمه مامی مهتا
25 آذر 92 14:37
ای جااانم ..نرگسجون تو هم این روزها رو گذروندی ؟؟؟ مهتای من هم تایک سالگی مدام گریه میکرد و در گیر کولیکو ریفلاکسو ....بود واقعا منم تا یک سالگی از بچه هیچی نفهمیدم جز گریههههههه و جیغ و داد .... خدا رو شکر که همه چیز به خیر و خوشی تمومشد و حالا باران خانوممون دو ساله شده اما از من میشنوی نخواه که زود بزرگ بشه از لحظه لحظه این دورانش لذت ببر ...راستی دوربین جدید مبارک من هم مثل خودت عاشق عکس گرفتم...باران جونم رو ببوس
مامان محمد معین
25 آذر 92 22:25
آخی عزیز دلم اشکال نداره مامانی حالا که اینقدر وابسته هستش گناه داره اذیت بشه حالا یه مدت بیخیال باش
مامان حسام كوچولو
26 آذر 92 0:21
امشب این خانه عجب حال و هوایی دارد. گپ زدن با در و دیوار صفایی دارد. همه رفتند از این خانه بجز غم ، باز این یار قدیمی چه وفایی دارد. پسرم داغدار مرگ دوستش شده دوستاي گلش ياري ش كنيد
معصومه مامان امیر علی
26 آذر 92 7:35
واااااااااااااااااااای عشق خاله قربونش بشم مامانی تازه هرچی بزرگتر میشن سخت ترم میشه رسیدگی به درسا و کلاسا . ماشالله که درسا انقدر سخته که نگو . امیدوارم باران خوبم . مامان نرگس عزیزم همیشه شاد وو سلامت باشن.
مهسا(مامان هستی)
28 آذر 92 16:07
مامانی ارمیا وروجک
29 آذر 92 17:01
سفیدی برف را برای روحت سرخی انار را برای قلبت شیرینی هندوانه را برای عشقت و بلندی یلدا را برای زندگی قشنگت آرزومندم پیشاپیش یلدا مبارک.
مامانی درسا
30 آذر 92 7:24
2 سال و 13 روزگی ات پر باشه از زندگی و زیبایی و صفا و شادابی انشاالله هر چه از روشنی و سرخی داریم برداریم کنار هم بنشیینیم و بگذاریم که دوستی ها سدی باشند در برابر تاریکی ها یلدایتان رویایی…روزهایتان پر فروغ،شبهایتان ستاره باران! راستی به این آدرس برین و توی قرعه کشی شب یلدا شرکت کنین http://mylamis.com/yalda//?ref=f65f3d54d83d295974e29e82096b8ef4
مامان ستیا نفس
30 آذر 92 15:32
سفیدی برف را برای روحت سرخی انار را برای قلبت شیرینی هندوانه را برای عشقت و بلندی یلدا را برای زندگی قشنگت آرزومندم پیشاپیش یلدا مبارک
نیلوفر
30 آذر 92 17:41
روزاتون به سپیدی و زیبایی برف و کانون زندگیتون به گرمای آفتاب تابیده بر برف های زمستانی هر چه از روشنی و سرخی داریم برداریم کنار هم بنشیینیم و بگذاریم که دوستی ها سدی باشند در برابر تاریکی ها یلدایتان رویایی…روزهایتان پر فروغ،شبهایتان ستاره باران!
elham
30 آذر 92 19:31
چشم.تقاضا نمی فرماییم!!
مامان آیسو وآیسا
1 دی 92 1:39
"یلدا یعنی یادمان باشد که زندگی آن قدر کوتاه است که یک دقیقه بیشتر با هم بودن را باید جشن گرفت." یلداتون مباررررررررک نرگس جوووووووووون
مامان حسام كوچولو
1 دی 92 2:12
محفل آریائی تان طلائی ، دلهایتان دریائی ، شادیهایتان یلدائی مبارک باد این شب اهورائی . . . ★。˛ °.★__ *★* *˛. ˛ °_██_*。*./ \ .˛* .˛.*.★* *★ 。* ˛. (´• ̮•)*˛°*/.♫.♫\*˛.* ˛_Π_____. * ˛* .°( . • . ) ˛°./• '♫ ' •\.˛*./______/~\ *. ˛*.。˛* ˛. *。 *(...'•'.. ) *˛╬╬╬╬╬˛°.|田田 |門|╬╬╬╬ . ¯˜"*°•♥•°*"˜¯`´¯˜"*°•♥•°*"˜¯` ´¯˜"*°´¯˜"*°•♥•°*"˜¯`´¯˜"*°•
خاله فریبا
2 دی 92 17:06
یلداتون مبارک شاد سر بلند باشین
mozhgan
4 دی 92 11:32
سلام نرگس جون وبلاگ باران جان چرا اپ نمیشه من دلم واسه باران تنگیده
مهسا (مامان هستی)
4 دی 92 15:40
من همچنااااااان منتظرماااااااااااااااااااااااااااااااااااا