فروردین 93
سلام به باران جووووووونم و همه دوستانه گلم سال نو مبارک امیدوارم سال جدید سالی پر از خیر و خوشی و برکت براتون باشه
باران جونم خیلی وقته وبلاگت رو به روز نکردم و کلی حرف و عکس برات دارم
خدا رو شکر امسال خونه تکونیمون خیلی زود تموم شد ومن توی اسفند ماه دیگه بدو بدوی کار خونه نداشتم و با آرامش دوتایی سفره هفت سینمون رو درست کردیم
امسال هم مثل سالهای گذشته ایام عیدی رو مسافرت نرفتیم چون که شما مدرسه نمیری و عید هم همه جا شلوغه ما هم ترجیح میدم بعد از عید مسافرت بریم ولی فعلا که جور نشده ایشالا تو اردبیبهشت میریم
از حرف زدن هات بگم که ماشالا دیگه کامل حرف میزنی و حسابی دلبری میکنی خیلیاش یادم نمیمونه ولی اونایی که یادمه برات مینویسم
یه روز روی اپن پشمک گذاشته بودیم و منم اصلا حواسم نبود ازت پرسیدم باران شیر میخوری تو هم گفتی نه مامانی فقط مو میخورم گفتم چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اشاره به پشمک کردی و گفتی ازین مویااااااااااا
یه روز نشسته بودی و من یه لحظه سرمو گذاشتم روی پاهات سریع گفتی مامان پایم میشکنه دیگه من پا ندارمااااااااا منو بابایی مرده بودیم از حرفت تو هم خوشت اومده حالا دیگه کافیه یه نفر دست به لباست بزنه میگی نکن من دیگه لباس ندارماااااااااااا و در مورد همه چی این حرفو میزنی
یه روز خونه دوستم دعوت بودیم گفتم باران پاشو حاضر شو بریم گفتی کجا گفتم خونه دوستم میگی من حوصله خونه دوستت رو ندارم !!!!!!!!!!!!
میگم باران منو بیشتر دوست داری یا بابا علی رو میگی عییییظا رو (علی رضا) میگم چرا میگی چون چهچله (کچله)
تا سر کوچه میپیچیم شروع میکنی گریه کردنو که تو رو خدا نریم خونمون بریم خونه خاله زهرا ینا
چند وقت پیش خونه مامانی بودیم بی مقدمه رفتی به مادر شوهر عزیز گفتی مامانی من اصن اصن تو رو دوست ندارم فقط خاله زهرامو دوست دارم بنده خدا مامانی همینطوری نگاهت کرد و گفت دستت درد نکنه
بعضی روزها دست منو میگیری میبری تو اتاقت میگی مامان غذا پزیدم بووخوور
مدام بهم میگی مامان لفطا از موهای نگین و صدف برام بخر الهیییییی قربونت برم که فکر میکنی موی بلند خریدنیه
هر زمانی هم که نگین و صدف رو ببینی کلی با موهاشون بازی میکنی و وبهشون میگی دارم موهاتون رو میدوزم
یه روز یادم نیست چیکا کردی که گفتم بزار الان به بابا علی میگم دعوات کنه تو هم بهم گفتی نه علی دخر خوبیه منو دعبا نمیکنه (وقتی میخوای بگی دختر حرف ت رو نمیتونی تلفظ کنی و میگی دخر)
چند وقتیه خیلی بابایی شدی و به شدت بهش وابستگی داری تا حدی که علی را کاملا متعلق به خودت میدونی یه روز که علی خونه مونده بود تو هم مدام چسبیده بودی بهش و هر چیزی من میگفتم میگفتی تو نه بابا برام انجام بده و همشم میگفتی من با با علی رو دوست دارم منم که حساس!!!!! کلی گریه کردم که چرا باران اینطوری شده وقتی بابا باهات حرف زد که مامان گناه داره نگاش کن گریه میکنه ولی تو حتی صورتمو نگاه نکردی
ولی در عوض بعضی روزها هم حسابی بهم میچسبی و از بغلم تکون نمیخوری و مدام مگی مامان دوستت دارم البته من این دوگانگی رفتارت رو به خاطر دندون در آوردن میدونم چون ایام عیدی دندنون 17 و 18 در اومدن و حسابی اذیتت کردن
نمیدونم چه علاقه ای داری که من کفش پاشنه بلند پپوشم منم اصلا نمیتونم با کفش پاشنه دار رانندگی کنم و حتی راه برم حالا هر بار بخوایم بریم بیرون هر جایی که کفشهامو قایم کنم پیدا میکنی و میگی مامان اینو پپوش دیشب داشتیم میرفتیم هایپر منم شلوار لی پوشیدم تو دوباره گیر دادی که باید کفش پاشنه بلندت رو پپوشی همش میگی مامان جون من اینو پتووووش دیگه دلم سوخت گفتم باشه کفشهای پاشنه بلند رو با شلوار لی پوشیدم خیلی خنده دار شده بودم و یواشکی کفش اسپورت هام هم برداشتم و گفتم وقتی حواست نباشه عوض کنم تمام راه حواست بهم بود که عوض نکنم ولی همین که رسیدیم تو پارکینگ هایپر یادت رفت منم عوض کردم
روز چهارشنبه خانواده بابایی رو شام دعوت کردم و بدو بدو کارمو میکردم که ظهر بود دیدم پی پی کردی بعد از اینکه عوضت کردم و خوابوندمت توی تخت پارکت و خیلی آروم کلید خونه رو برداشتم و رفتم تا پمپرزت رو تو سطل آشغال بیرون بزارم تا خونمون بو نگیره
همین که در آسانسور باز کردم دیدم تو راه پله نشستی و کتونیاتم دستت و یه لبخند خیلی خوشگل تو لبات میگی مامان بریم ددر منو میگی از ترس داشتم سکته میکردم که تو چجوری از تختت اومدی بیرون و چجوری در باز کردی خلاصه تا یک ساعت بعدش دستام میلرزید حالا مدام تو خونه در قفل میکنم چون تا غافل میشم میبینم در وردی بازه
روز پنج شنبه هم خاله افسانه و عمو ناصرینا و خانواده خودم شام مهمونمون بودن که خیلی حالت بد بود و ساعت 8 شب بردمت دکتر و بهت چرک خشک کن داد خدا رو شکر الان خیلی بهتری
اینجا روز چهارشنبه سوریه و ما رفتیم خونه مامان اشرفینا هنوز 2 دقیقه از وردمون نگذشته بود که گیر دادی لباسی که عکس جوجو داره پتوشم خلاصه از من انکار و از تو اصرار و وقتی دیدی من نمیپوشنم خودت دست به کار شدی و لباسات رو پوشیدی
بعد با دایی محمدینا رفتیم مراسم آتیش بازی بر خلاف تصورم اصلا نمی ترسیدی و کلی کیف کردی
اینجا پرهام از صدا ی سیگارت ترسید تو بغلش کردی و گفتی پرهام نترس من پیشتم کلی همگی از دستت خندیدیم
الهییییییییییییی قربون اون چشمات که بالن آرزوها رو با تعجب نگاه میکنی
اینم از سفره هفت سین که همه سفالها و شمع ها رو دوتایی رنگ آمیزی کردیم
وقتی شمع رو روشن میکردم تند تند فوت میکردی و میگفتی مامان تبلدم مبارکه؟
گفتم نه عزیزم عیدت مباااارک
تو هم فوت میکردی و میگفتی عیدم مبارک
لحظه سال تحویل خونه مامانی بودیم
بعد رفتیم خونه مامان اشرفینا و چون اینجا آخرشبه خیلی حال و حوصله عکس گرفتن نداری
این سصل لگوها و یه ماهگیری با قلاب هم به عنوان کادوی عید برات گرفتیم
فقط به شیوه خودت ماهی میگیری
الهی قربونت برم که از ته دلت به اداهای پرهام میخندی
از پرهام بگم که با اینکه همسن هستین و خیلی خوب می تونین هم بازی باشین ولی متاسفانه اصلا نمیشه یه دقیقه تنهاتون گذاشت و مدام باید برات بادیگارد بزاریم چون تا غافل میشیم سر یه اسباب بازی یا هر چیزی دعواتون میشه و چون پرهام دسته بزن داره حسابی از خجالتت در میاد البته همگی خیلی روی این موضوع حساس شدیم و زندایی و دایی محمد سر این قضیه خیلی ناراحت میشن که چرا پرهام بارانو میزنه و مدام باید یه نفر پیشتون باشه
یه روز که براتون کیک توی ظرف ریخته بودم وقتی پرهام اومد به ظرف کیکت دست بزنه بهش گفتی پرهام دست نزن میکشمتااااا
ایام عیدی کافی بود ظرف آجیل رو برزارم خیلی آروم و بیصدا میرفتی سراغشون و فقط پسته و به قول خودت بادووووون میخوردی
منم همش میترسیدم یه موقع سر دلت بمونه مریض بشی مجبور بودم قایم کنم
برچسبهای شکلات هم که بازیچه دستت بود
قابل توجه که یکی از برچسب ها رو توی گوش ت گذاشتی
دوست داری شلوارت رو پشت رو پپوشی و دستت رو هم این مدلی تو جیبات میزاری
یه روز خاله ساجدینا اومدن خونمون و تو متین حسابی آتیش سوزندین
توی این عکس متین خسته شده و دراز کشیده تو هم پاهاشو ماساژ میدادی و میگفتی آخیش آخیش
واینجا دوتا لباس عروس تنتون کردیم کلی خندیدیم
وقتی متین دختر بشه و باران پسر
سیزده بدر
باران و علیرضا(پسر عموی من)
اینم مهمون جدیدمون به بهانه خوردن صبحانه
از دیدن ماهی ها کلی ذوق کردی
بستنی خوری به شیوه بارانی
این عکسم مربوط میشه به ایام عیدی یه شب عمو احسانینا و عمو سعید اومدن خونمون و تا ساعت 6/5 صبح خونمون بودن
اینجا ساعت 4 صبح بود و تو انگار نه انگار اصلا نمیخواستی بخوابی و البته خونه رو هم حسابی بهم ریخته بودی و تنهایی برای خودت بازی میکردی و ماهم مشغول ورق بازی بودیم
خیلی علاقه به ریختن لباسات داری و همیشه چندتا لباس روی هم میپوشی توی این عکسم اومدم دیدم تمام لباسات رو از کشو بیرون ریختی جالبه وقتی میگم آخه این چه کاریه؟ تو باهام قهر میکنی
مثلا قهری
واقعا قهری
اینجا هم فرودگاهه و دنبال حاجی کوچولو متین جون رفتیم
دخملی در انتظار متین همش تو سالن قدم میزد
کلی از دیدن متین خوشحال بودی و ذوق میکردی
تا پست بعدی بااااااااااااااااااااای بای