این روزهامون....
سلام دوستای گلم
ممنونم بابت تک تک کامنتهای زیبایی که برای بارانم گذاشتین و مرسی بابت تبریک روز کودک
منم به همه دوستای بارانم روز کودک رو بهشون تبریک میگم
ببخشید اگه نتوستم بیام وبتون و یا اینکه نظراتو تایید کنم
نمیدونم چرااااا این روزها مثل برق و باد میگذره و من همچنان وقت کم میارم شاید برای این باشه که صبحها تا لنگ ظهر خوابیم و بعد از اون طبق روال هر روز آماده کردن صبحانه و ناهار و کارهای روز مره و...
واقعا خیلی هر روزم تکراری شده فقط خوبیش اینکه باران جونم کنارمه و هر روز ی کار جدید و یه حرفه بامزه و...
این روزها دلم میخواست منم مثل خیلی از مامانهای دیگه کار میکردم و هر روزم تو اجتماع میگذشت ولی خب از یه طرفی هم دوست ندارم با این سن کم تو مهد بزرامت
بگذریم.....
دلیل اینکه کمتر از گذشته میام پای نت اینکه قبلا که کوچکتر بودی من پای لب تاب بودم و چند تا هم اسباب بازی کنارم بود و تا میخواستی بیای بغلم یکدومشون رو میدادم دستت و تو کلی سرگرم بودی منممشغول وب گردی
ولی الان از بس به لب تاب دست میزنی اعصابم بهم میریزه و بی خیال میشم و سعی میکنم تایمی که خوابی بیام ولی خدا رو شکر اون تایم انقدر کار عقب افتاده دارم که نمیرسم
خلاصه دوستای گلم به بزرگی خودتون ببخشید که نمیتونم تند تند بیام ولی هر زمانی که وقت میشه میام وهمه پستهای عقب افتاده رو میخونم
این عکس برای هفته پیشه که ساعت 1 شبه و خودت رفتی از داخل کمدت لباست رو اوردی و روی شلوار راحتی تنت کردی همش میگفتی برییییییییییم ددر برییییییییم ددر کلی با بابایی خندیدم و خواستیم منصرفت کنیم ولی تو کوتاه بیا نبودی و نزدیک 1 ساعت جلوی در نشستی
و کم کم نشسته خوابت برد و بابایی این عکسها رو ازت گرفت
تیپت کشته منو.......
این عکس رو هم ی روز صبح تقاضای شیر کردی منم برات آوردم و داشتی میخوردی که ایستاده تو تخت پارکت خوابت برد
هفته پیش یه روز که خاله زهرا کار داشت نگین و صدف رو آورد خونمون و کلی باهم خاله بازی کردین
الهی قربونت برم موقع شیر خوردن حتما باید با نگین وصدف حرف بزنی
دخملی برای اولین بار خمیر بااازی میکنه و با کمک زبونش کلی کاردستی درست میکنه
هر بار عکست رو دیوار میبینی میای قیافت رو اینجوری میکنی و میگی عکس بارلا
دخملی خوشحال از بازی رنگ انگشتی
فقط دقت داشته باشین چه مامانی شدم من
و یکسره دخملی رو سرگرم میکنم
این زخم هم اولین زخمه که هفته پیش پاتو با شیشه بریدی امیدوارم آخریش باشه
و اما دوباره رفتی سراغ کابینتهای بیچاره و این بار پارچ مخلوط کن رو شکستی خدا خیلی رحم کرد چون واقعا سنگین بود و خدا میدونه اگه رو پات می افتاد چی میشد
قابل توجه که جهاز مامان نرگس به سرعت رو به اتمامه
داشتم خرابکاریت رو جارو برقی میکشیدم که برگشتم دیدم دوباره رقتی سراغ یه کابینت دیگه چنان جیغ بنفشی کشیدم
که باران خانوم نه شلوار پاته نه دمپای اگه دوباره تو پات بره من چیکاااار کنم؟؟
دیدم رفتی از توی اتاقت شلوار لی رو پشت رو و دمپایی هات رو برعکس پوشیدی و اومدی میگی
ماما ششست؟؟؟؟و با قیافه حق به جانب و مظلوم بهم دلداری میدادی
بلاخره خاله ساجده و متین جون بعد از مدتها مهمونمون شدن
عاشق این خنده های مصنوعی متین شدم
بچه ها در حزب الله لبنان
وقتی با هم میریم خرید
دخملی تو شجاعت به مامانش رفته