خاطرات نوزادی دخترم
دختر زیبای من
زمانی که تازه به دنیا اومده بودی وبلاگ نداشتی که من برات بنویسم والبته اگر هم داشتی فکر نمیکنم میتونستم برات بنویسم
الان میخوام کمی از نوزادی هات بنویسم اخه شما هفتم محرم به دنیا اومدی ومن این روزا همش تو حال وهوای اون موقع هام
یادم میاد شب اولی که بمارستان به دنیا اومده بودی تا 11 شب بابایی باهامون بود بعد رفت خونه ومنو مامان اشرف بیمارستان بودیم واون روز میگفتن 12 پسر و دوتا دختر به دنیا اومده بودن وهمه آروم بودن الا شما به طوری که پرستارا نوبتی میاومدن شما رو میبردن وکمی شیر میدادن واروم میشدی بعد دوباره می اومدی پیش من ومنم که خوب شیر نداشتم شما عصبانی میشدی خلاصه اون شب ما تا صبح نخوابیدیم و ساعت 9 صبح بود که بابایی داشت می امد شما خوابیدی وهر کاری میکردیم بیدار نمی شدی ومن به مامان اشرف گفتم الان اگر علی بیاد میگه خدا چه فرشته ارومی بهمون داده که همینطور هم شد
روز هفتمی که به دنیا اومده بودی من داشتم بهت شیر میدادم که یهو کلی بالا اوردی وما خیلی ترسیدیم وصبح اول وقت بردیمت بیمارستان وگفتن مهم نیست اگر یکباره دیگه بالا آورد بیارین وما اومدیم خونه وبابایی رفت سر کار ومن دوباره بهت شیر دادم و دوباره خیلی بیشتر از قبل بالا اوردی ومن این بار داشتم از ترس سکته میکردم ودوباره با عمو کیوان ومامانی بردیمت بیمارستان وبعد از معاینه وسونو گفتن رفلاکس داره ونباید زودتر از سه ساعت شیر بدین دیگه از اون شب نگرانی های ما شروع شد وهمش میترسیدم نکنه خدای نکرده تو خواب بالا بیاری و...
بعد اون من خیلی میترسیدم بهت شیر بدم وپیش خودم فکر میکردم دوباره بالا بیاری وسعی میکردم تا زمانی که میشه بهت شیر ندم
الهی بمیرم یه بار ساعت 5 صبح شیر خوردی ودیگه تا ساعت 10 صبح شیر نخواستی ومنم ندادم ساعت 10 بود که امدم شیر بدم نگرفتی واین تا ساعت 12 طول کشید وهر کاری میکردم شیر نمیخوردی وخیلی بی حال شده بودی ودوباره زنگ زدم به بابایی وگفتم باران خیلی بیحاله وبابایی اومد وزود بردیمت بیمارستان و دکتر کلی باهامون دعوا کرد وگفت قند خونش میوفته ونباید نوزاد بیشتر از 3 ساعت گرسنه بمونه
خلاصه اون روزا مادر بودن برام سخت ترین کار دنیا بود دوست نداشتم شیر بخوری چون به شدت از دهن و بینیت بالا می اوردی و شیر نمیدادم بیحال میشدی
تا روز بیستم پنجم اینطوری گذشت بعد ازاون یه شب که مامان اشرف رفته بود خونشون وما دومین شبی بود که تنها بودیم ساعت 11 شب شروع کردی گریه کردنو وتا ساعت 2 طول کشید واز فرداش ما رفتیم خونه مامانی ویک هفته اونجا بودیم وهر شب گریه میکردی چند باری که خیلی گریه هات زیاد شد شبونه بردیمت بیمارستان وتو راه اروم شدی
وما به دکتر که گفتیم گفت باران کولیک داره یعنی دل درد های سه ماهه وخیلیا میگفتن تا چهل روزگی اروم میشه ولی شما همچنان گریه میکردی تقریبا 5 ما طول کشید وطبق نظر دکترها بچه هایی که کولیک دارن با صدای ماشین وسشوار وجارو برقی آروم میشن ومنم روزا با سشوار آرومت میکردم وشب ها هم که بابایی می اومد سوار ماشین میکردیم وتا 3 صبح تو خیابونا بودیم
یه روز اسفند ماه بود ومن لباسشویی دستی که توی راهرو بین اتاقها وحموم گذاشتم رو روشن کردم وپودر صابون هم ریختم وگذاشتم کارکنه وهمون لحظه شما شروع کردی گریه کردنو ومنم سشوار با صدای زیاد روشن کردم تا اروم شی
یه ساعتی طول کشید تا خوابت برد یه موقع اومدم تو اتاق دیدم شیر تخلیه رو یادم رفته بزارم تو حموم واتاق هامون همه پر شده بود از آب وصابون واتاق باران بیشتر از همه تو آّ ب بود همون لحظه مامانی اومد ومنم تلفن کردم ومامان اشرف اومد وسه تایی شروع کردیم تمیز کردنو البته با گریه
خلاصه اون روزها خیلی سخت بودن ولی الان که فکر میکنم سختی اون روزا می ارزه به باتو بودن
دخترم همیشه دوستت دارم داشتم وخواهم داشت