باران وبازی
قشنگ مامانی امشب کلی با صدف ونگین بازی کردی امشب وقتی اومدم تو اتاقت دیدم با دخترخاله ها همه لباسات رو ریختین ودارین بازی می کنین پیش خودم گفتم این همون بارانی بود که تا چند وقت پیش تکون نمیخورد حالا داره با بچه ها بازی میکنه . نفس من یادم میاد وقتی تازه به دنیا اومده بودی به خاطر رفلاکس خیلی بد بالا میاوردی ومن می ترسیدم وهربار دکتر میبردم به طوری که زمانی که یک ماهه بودی دفترچه بیمه ات تمام شد اون روزها خیلیییییی گریه میکردی ومنو بابایی فکر می کردیم مشکلی داری ولی همه دکتر ها میگفتن کولیک(دل دردهای سه ماهه) هست وخدا رو شکر تا 4 ماهگی خوب شدی اون روزها روز شماری میکردم که فقط بزرگتر بشی ولی الان این روزهات رو خیلی دوست دارم و هم دوست دارم بزرگ شدنت رو ببینم باران جونم زمانی که نوزاد بودی بخاطر گریه های زیاد من نمی تونستم برات بنویسم ولی الان برات می نویسم یه عادت بدی که داشتی شبها ساعت 11 شروع به گریه میکردی تا 4 صبح وفقط با صدای ماشین-سشوار وجارو برقی اروم میشدی البته این راهکارو دکترا گفتن و ما مجبور بودیم هر شب تا صبح تو ماشین کل تهران بهت نشون بدیم
عکس های بازی