روزهای آبانی مون
سلام دوستای گلم
اصلا قابل توصیف نیست که بگم چی کشیدم از روزهای بی نتی و روزهای بی نی نی وبلاگی
خودمونیم هااااا من یکی که حسابی وابسته شدم و معتاد.....
و دلم حسابــــــــــــــــــــــــــــــــــی برای همه تنگ شده بود
اول از همه تولد دوست عزیزم آناهیتا جون رو که 9 آبان بود تبریک میگم امیدوارم شمع تولد 120 سالگیش رو با سلامتی و تندرستی فوت کنه
و همینطور تولد آوای دلنشین صفورا جونم رو امیدوارم همیشه سلامت باشه
وبه دنیا اومدن هلیا دخمل خوشگل که امیدوارم قدمش خیر باشه و زیر سایه پدر و مادرش بزرگ بشه
حالا از این روزها بگم که حسابی با بارانم مشغولم و هر روز برام شیرین تر از روز قبله
حسابی شیرین زبون شده و به معنای واقعی خوردنی
چند روز پیش گفتم باران بیا بریم بخوابیم در جوابم میگه نه منو بیدار بخوابون
میگم دخملم بیا غذا بخور میگه نه مرسی نیخورم ههههه انگاری که من باهاش تعارف دارم
به طور کل خیلی بامزه همه کلمات رو منفی میکنه میگم باران پاشو میگه نپاشم
میگم بیا میگه نبیام
روز اول که صدای دسته رو شنید بدو بدو اومد بغلم و گفت تبلد مبالکه و این جریان تا روز عاشورا ادامه داشت و دخملی روز عاشورا وسط دسته می رقصید و میگفت تبلد مبارک مامانی و عمه مهتاب کلی از دستت خندیدن
عاشقی اناری و همش میگی ننار بخورم
وقتی منو نمیبینی میگی مامان دونم کجایی؟ و وقتی میبینی روی مبل نشستم میگی اینجا اشسته بودی
امسال پایین خونمون تکیه زده بودن و از پنچره آشپزخونمون کاملا دید میشد و بنده باید هر روز از ساعت 8 تا 11 شب جلوی پنچره می بودم!!!!
برای خودت مهمون هم دعوت کردی تا تنها نبینی
عکسهای روز عاشورا