روزهای دونفری مون
باران جونم
این روزها تمام وقتم برای شماست ومن خیلی لذت میبرم از این حسی که این روزها دارم
یه جورایی یاد بچه گیای خودم میافتم..................................
هر روز کلی باید باهم خمیر بازی کنم بماند که بعضی روزها که جنابعالی با خمیر توپ درست میکنی و اگه من یه لحظه غفلت کنم با توپ حاصل از خمیر میخوای وسط حال شوت کنی و فوتبال بازی کنی پاهات و زیر اندازی که برات میندازم به کل خمیری میشه ولی شما ناراحت از اینکه توپت خراب شده و اصلا پشیمون از کارت نیستی و دوباره یه توپ دیگه درست میکنی و غش غش میخندی
هر روز خونه رو جارو برقی میکشم ولی دوباره روز بعد وقتی جارو رو روشن میکن از بس آشغال روی زمینه صدای خرده شیشه میاد
انگاری ماهاست که خونه جارو نشده
بابایی میگه باید بهش بفهمونی که فقط توی آشپزخونه بخوره ولی چجوریش رو نمیدونم؟؟!!!!
هنوز هم مثل قبل بلکه شدیدتر داخل کابینهایی و تمام بازیهات به آشپزخونه ختم میشه تا جایی که ممکن بود کلیه کابینهایی که در دسترس شما بود خالی شده ولی بازم عاشقشونی
خیلی دوست داری کمکم کنی وقتی میگم باران یه چیزی رو بیار سریع گوش میکنی و بعد ار آوردن خودت برای خودت دستمیزنی و میگی آپرین آپرین
چدیدا یاد گرفتی و همش لپای منو میکشی و میگی پوپولو پوپولو اینکارو از
متین یاد گرفتی صورتم درد گرفته از بس لپامو میکشی
هنوز هم مثل قبل هر بار صدات میکنم میگی جاااانم و من انقدر از لحن گفتنت خوشم میاد که دوست دارم چند بار صدات کنم و تو هم هر بار میای میگی جااانم ولی وقتی میبینی فقط همینو میگم دستات رو میاری جلوی چشمام و بای بای میکنی و میگی جانم جانم
چند روزیه مدله چیدمان اتاقت رو عوض کردم ولی نه خودم نه بابایی اصلا از مدلش خوشم نمیاد ولی چاره ای نبود به خاطر شوفاژ مجبور بودم ولی خودت خیلی خوشت میاد و همش میگی واااااااااای اوتاگه بارلا
و از اون شبی که جابه جا کردیم علاقه شدیدی به تخت خوابت پیدا کردی و شبها معمولا 2 ساعتی تنها روی تختت با عروسکات بازی میکنی
روز 21 مهر نهمین سالگرد ازدواجمون بود و یه جشن سه نفره گرفتیم ولی متاسفانه دوربین شارژ نداشت و فقط تو خاطرمون ثبت شد
روز عید قربان منو بابایی رفتیم خرید و شما رو گذاشتیم پیشه مامان اشرف وقتی صبح حاضرت میکردم اومدم کتونیات رو پپوشنم ولی گیر دادی که باید دمپایی پلاستیکی قرمز پپوشی منم بی خیال شدم که با ماشین میرم تا جلوی خونشون وزیاد گیر ندادم گفتم بزار راحت باشی چون جدیدا خیلی گیر میدی مثلا با سارفون مجلسی میخوای کتونی پپوشی و با شلوار لی کفشه مجلسی
خلاصه با همون دمپایی های قرمز پلاستیکی راهی خونه مامان اشرف شدیم نزدیکهای ظهر بود که مامان اشرف بهم زنگ زد و گفت عمو ناصر گوسفند قربانی کرده و اصرار داره که همگی خونشون دور هم جمع باشیم گفت ما بارانو میبریم شما هم خودتون بیاد این اولین مهمونی بود که با من نمیرفتی
خلاصه با همون دمپایی های خوشگلت رفتی مهمونی و از اونجا بابایی رفت مغازه و قرار شد ما هم با دایی محمدینا بریم خونه البته برای شام مهمون خاله زهرا بودیم به مناسبت تولد صدف جون
قرار بود بریم خونمون حاضر بشیم از اونجا بریم ولی نمیدونم چیشد که با دایی محمدینا سر از مغازه بابا در آوردیم و از اونجا رفتیم خونه خاله زهرا و در آخر با اون دمپایی ها حسابی گردش کردیم
چند وقته پیش که نگین و صدف خونمون بودن من بردمت دستشویی تا اومدم کهنه خشک کنت رو دورت بپیچم دویدی اومدی تو حال و بچه ها بهت خندیدن و من اون روز بهت گفتم کار بدی کردی و عیبه حالا از اون روز هر بار که میخوام پمپرزت رو تعویض کنم یا شلوارت رو عوض کنم گریه میکنی و نمیزاری همش میگی عیبه عیبیه دیگه خودم به غلط کردن افتادم چون روزی چندیدن بار سر این گریه میکنی
وااااااااااای از حرف زدنت بگم که هر بار حرف میزنی دلم میخواد درسته قورتت بدم چند وقتیه کار دارم و مجبور میشم شما رو خونه خاله زهرا یا مامان اشرف یا عمه مهتاب بزارمت نمیدونم کی بهت گفته و داستانش چیه ولی در غیاب من هر کی ازت میپرسه باران مامانت کوووو؟ تو جیبات رو نشون میدی و میگی تو جیبیمه
ولی بقیه هر کی باشه میگی ندرسه س یعنی مدرسه هست
امروزهمین که سوار ماشین شدیم خودت گفتی علی کووووو؟ ندرسه س
شبها ساعت 11 به بعد تازه بازیت میگیره وکلی بازی میکنی و همش غش غش میخندی هر روز باهم قایم موشک بازی میکنم وقتی میای منو پیدا کنی یدفعه ای پخ میکنم میگی واااای تسیده
وقتی میگم بریم بیرون بدو بدو لباست رو میاری میگی بارلا پوشیده و بعد میگی موهامو شونه کن
چند وقتیه گیر دادی موهامو دم اسبی ببند مثله نگین و صدف ولی دخملم فک کنم دیگه باید به فکر پیوند زدن باشم برای دم اسبی
دیروز داشتم لباسات رو تا میکردم یکیش رو برداشتی و به بابایی گفتی ببین اوشگله
جدیدا خیلی شیر میخوری بعضی روزها اگه اجازه بدم به 2 بطری هم میرسه و فک میکنم بیشتر به خاطر پستونکه چون همش دوست داری میک بزنی و یه عادتی هم که داری اگه شیرت تو شیشه کم باشه منو مجبور میکنی تا پرش کنم همش میگی بیز بیز شیر کمه
چند وقته پیش یه کاری کردی که یادم نیست چی بود و من گفتم خاک تو سرم حالا تو از اون روز همش میگی خاتوسم خاتوسم
روز 26 مهر هم عروسی بهروز پسر دایی بابا بودولی چون توی باغ بود من نبردمت و پیش مامان اشرف موندی شب که اومدم کلی بغلم کردی و همش تو چشمام نگاه میکردی و لبخند میزدی
این عکسها مربوط میشه به 27 مهر که نمایشگاه قهوه و شکلات و اسباب بازی بود با عمو امیرینا رفتیم
اولش خیلی آروم بودی و فقط یه جا رو نگاه میکردی بابایی همش نگران بود میگفت چرا باران اینطوری ؟
ولی کم کم یخت باز شد
متین جونم هم اومد وکلی باهم خوش گذروندید
این مانع ها رو به جای کلاه تو سرت میزاشتی
کلی از جامپینگ خوشت اومده بود و حسابی پبر پبر کردی
یکدفعه ای شروع کردی به در آوردن جوراب و چون من بهت دسترسی نداشتم پایین جامینگ خودم کشتم که در نیار
ولی تو با صدا میخندیدی و لذت میبردی از این کارت
اگه دوتا بچه داشتم احتمالا اینطوری بودم
وقتی میخوایم بریم بیرون
عاشقه این عکسم
اینجا بابایی بلال دستش بود و تو بدوبدو اومدی پیشش و دهنت باز کردی یعنی به منم بده
وقتی باران قناد بشه
حسابی همه رو ناخونک زدی
ولی در عوض مافین های خوشمزه ای شد