هفته اول از آخرین ماه تابستون
جوجه کوچولو من
این چند روزهم به لطف خدا به خوبی و خوشی گذشت
پنج شنبه صبح زود بیدار شدیم آخه چند وقتی جفتمون سحر خیز شدیم بعد از اینکه کارامو کردم ساعت 10 رفتیم خونه مامان اشرف تا خاله زهراینا و زندایی بیان چند ساعتی منو مامان اشرف تنها بودیم و تا تونستیم تخته بازی کردیم
البته وقتی نوبت مامان اشرف میشد که تاس بندازه شما به جاش مینداختی و کلی میخندیدی تا عصری اونجا بودیم و بعد مامانی اومد دنبالمون با عمه مهتابینا رفتیم خونه دایی بابایی
ولی اونجا پدر منو در اوردی از بس که اسباب بازی میخواستی منم روم نمیشد همه چی رو از اتاق محمد علی بهت بدم ولی تو همش بهونه میگرفتی
روز جمعه خاله ساجده صبح اومد خونمون و دوتایی رفتیم خونه خاله بابایی چون مراسم سالگرد میلاد بود وآقایون از صبح رفته بودن بهشت زهرا و ماهم به هوای اینکه خدای نکرده گرمازده نشین بهشت زهرا نرفتیم وفقط خونشون رفتیم
بعد از اونجا بابایی منو برد خونه خاله زینب چون مهمونی زنونه بود و تا غروب اونجا بودیم و کلی بهمون خوش گذشت
روز شنبه وقتی کامنتها رو چک میکردم دیدم عطرا جون مامان آیسو و آیسا برام کامنت گذاشته که تهران اومدن و شماره موبایلشو برام گذاشته بود و منم زنگ زدم و باهم برای ساعت 7 تو بوستان قرار گذاشتیم
متاسفانه پدر بزرگ خاله ساجده فوت شده و نمیتونست با ما بیاد و چون از قبل برنامه ریزی نشده بود نتوستم به دوستای وبلاگیمون خبر بدم این بود که با خاله زهرا و نگین و صدف رفتیم
خیلی روز خوبی بود و خیلی خوش گذشت و عطرا جون واقعا صمیمی و مهربون بود و منم خیلی خوشحالم که ی دوست دیگه به دوستای گلم اضافه شد
عطرا جون زحمت کشیدن و یه کتاب قشنگ برای باران هدیه آوردن
صدف . نگین . آیسو . آیسا و باران
جات خوبه عسلم؟
آیسو جونم
آیسا نازم
نگین که تمام هواسش به باران بود
بازم دخملی دوست داره تاب بده
چند وقتی گیر دادی به این عروسک من
این عروسکو زمانی که من 8 سال بود گرفتم و تا الان خوب نگه ش داشتم ولی از زمانی که دسته جناب عالی افتاده اول شلوارشو در آوردی و بعد هر روز از گیسوهاش بلند میکنی و اینور و اونر میکشی چند باری از جلوی چشمات دورش کردم ولی وقتی میبینی نیست انقدر میگی عیوسک کو کو ؟ که من بیخیال یادرگاری و...میشم و میدم دستت
اینجا هم ساعت 1 شبه و منو بابایی هر کاری کردیم ول کن حوله نبودی و گیر داده بودی که باید حوله تو سرت باشه و عروسکتو بخوابونی
روز شنبه ظهر هم رفتیم و اولین آمپول D3 رو زدیم خیلی کوچولو گریه کردی و زودی آروم شدی منم برات این اسباب بازی رو خریدیم روز اول کلی بازی کردی ولی از فرداش به جمع بقیه پیوست
از روزی که آمپول زدی همش میگی آمپوووووو و جاشو به همه نشون میدی
کلا خیلی دختر آرومی هستی هیچ موقع هیچ کسی رو نمیزنی و با همه مهربونی ولی از شانس پرهام جونم فقط با اون لجی هر زمانی وقت کنین حسابی از خجالت هم در میاین و جالبه همیشه بهش اخم میکنی فقط یه ساعت اول باهم خوبین بعد از اون
از شیرین زبونیات بگم
هر بار صدای آسانسور میاد میری پشت در و میگی عیییییییی اومـــــــــــــــــــــــد (علی اومد)
وقتی بابایی میاد خونه و قلقلکت میده از خنده ضعف میکنی و همش میگی عیییی نتون (علی نکن)
میگم باران بخورمت میگی نه نگور یعنی نخور به هویج میگی حبیب
همش گوشی رو برمیداری و میگی علوووو اگین دلاااام بعد با دستت اشاره میکنی یعنی بیا
تاب تاب ابازی آدا منو نه نازی یعنی نگین سلام بیا بریم تاب بازی
میگم اسمت چیه میگی بارلا موزی به مظفری موزی میگی
به تخت میگی تگت به شلوار میگی شابار
تقلب کردنو حسابی بلدی چون وقتی ازت میپرسم جوجو چی میگه تو میگی جوجو
بعد میگم هاپو چی میگه میگی؟ میگی هاپ هاپ
پیشی چی میگه؟ میگی پیش پیش
میگم گاو چی میگه؟ میگی گا گا
میگم سوسک چی میگه میگی سوسو
میگم بع بعی چی میگه؟ میگی بع بع
خلاصه من اسم هر حیونی رو ببرم تو با توجه به اول اسم اون صداشو به من میگی