بچه گیامون
نازنینم
معمولا هر شب سه تایی میریم پارک و تقریبا هر روز یه پارک جدید رو کشف میکنیم
این روزا به قول بعضیا کودک درونم زنده شده
شبها که میرم پارک چون خیلی خلوته منم باتو بازی میکنم و دوتایی کلی تاب سواری میکنیم
تو هم خیلی ذوق میکنی از اینکه منم بغلت تو تاب کناری تاب بازی کنم و شعر معروف تاباسی رو خیلی قشنگ برام میخونی
یه پارکی هست که سرسره خیلی بلندی داره و پیچ در پیچه منو بابایی نوبتی سوارش میشم و تو هم پایین سرسره منتظر میشینی و شروع میکنی تشویق کردنمون
این روزا خیلی یاد بچه گیام افتادم
یادمه اون موقع وقتی سر ظهر بود یا موقع شام وقتی با مامانم میرفتیم بقالی همیشه میگفتم از این بخر ازون بخر و همیشه دلم بستنی میخواست ولی مامان قبول نمیکرد تا غذا نخوریم بهمون خوراکی بده بخوریم
همون موقع ها پیش خودم میگفتم من اگه بچه داشته باشم اصلا بهش غذا نمیدم ولی تا دلش بخواد خوراکیهای خوشمزه
ولی الان که خودم مامان شدم از ترس باران در فریزر رو باز نمیکنم چون به محض باز شدن همش میگی بس بس (بستنی ) واااای انقدر میگی تا مجبورم میکنی بهت بدم انوقت دیگه به غذا لب نمی زنی
یا زمانی که پیاده بیرون میرم کلی راهمو دور میکنم تا سوپرمارکت جلوم نباشه وگرنه میری میچسبی به پفک و چیپسهایی که بیرون چیدن و انقدر میگی ازون ازون که آدم کلی خجالت میکشه من نمیدونم اینا که برای زیر دوسال ممنوعه چرا جلوی دست بچه ها میزارن؟؟؟
ولی دخملم نمیدونم چرا با اینکه کیفیت و تنوع بستی های الان زمین تا آسمون با بچه گیهای ما فرق داره ولی اونا یه مزه دیگه میداد یادمه من همیشه عاشق بستی کیم بودم که تو پاکتهای کاغذی بود بستی های سنتی اون زمان واقعا یه بوی دیگه ای داشت
هم نسل های من دوران بچه گی خیلی خوبی داشتند اصلا اینقدر بازی های رایانه ای نبود
و تنها دلخوشیمون کارتون های قشنگی بود که هر روز نشون میداد و با تمام وجود تک تک شخصیتاشون رو باور میکردیم یادمه روزی که مادر پرین مرد من کلی گریه کردم
چند وقت پیشا به یاد کودکی به علی گفتم خیلی دلم میخواد پرینو ببینم علی هم برام CD پرینو تهیه کرد با کلی ذوق یه نسخه رایت کردم و به نگین بچه خواهرم که 7 سالشه دادم بعد از چند روز پرسیدم خاله جون دیدی پرینو گفت نه خاله از این کارتونهای قدیمی خوشم نمیاااااد...
چه روزایی بود منتظر بوددیم یکمی آفتاب بره و اجازه از طرف مامان صادر بشه تو گوشه حیاتمون یا جلوی پیاده رو خونمون از اینور تا اونر چادر میزدیم وکلی خاله بازی میکریم ومنم همیشه نقش بچه رو ایفا میکردم چون از هموشون کوچکتر بودم
عصرها هم کلی بازی های دیگه از هفت سنگ و وسطی گرفته تا استوپ آزاد و...
ولی الان کمتر بچه ای میبنم که از این بازی ها خوشش بیاد
ولی گل من امیدوارم هر طوری که بزرگ میشی وقتی به گذشته بر میگردی مثل ما به خوشی ازشون یاد کنی
راستی امروز مامان امیر علی (پسرک شیطون ) دعوتمون کرده بود پارک بانوان ساعت 5 بعد ظهر با کلی مامان وبلاگیهای دیگه منم قرار بود حتما برم والبته خیلی دوست داشتم ولحظه شماری میکردم ولی خاله ساجده امروز صبح رفت شمال ومنم حوصله ام نشد تنها برم از طرفی هم ماشین پلاکش زوجه تنبلی کردم با ماشین بیرون برم
عکس دخملی تو شبهای تابستون (پارک)