هفته دوم خرداد
روز شنبه 11 خرداد دوتایی با کالسکه رفتیم خرید و بعد پارک که مامانی هم به هوای دیدن شما همراهمون اومد
این روزا خیلی از پارک خوشت میاد و همش دوست داری از پله های سرسره به تنهایی بالا بری و خودت سر بخوری منم نمیزارم چون بچه های دیگه بدو بدو میکنند و منم نگران میشم که نکنه خدایی نکرده بیفتی پایین
ساعت 8/5 شب رسیدیم خونه ولی انگاری از تاب سواری سیر نشده بودی چون مدام لحافت رو میاوردی و سط حال پهن میکردی و میگفتی تابا تابا ومنم باید اطاعت میکردم وگرنه
و این ماجرا تا ساعت 1 شب طول کشید و در آخر بابا عصبانی شد و لحافت رو قایم کرد ولی انقدر گریه کردی و گفتی بالشت بالشت (چون به لحاف بالشت میگی) دوباره مجبور شدیم بهت بدیم و با بغض لا لا کردی
لحافو دور خودت میپیچی و همش میگی تابا تابا
البته اینم بگم تو تقصیری نداری یه یار که بابا خونه بود تو رو گذاشتیم وسط لحاف و خودمون دو طرف لحاف گرفتیم وتابت دادیم و تو هم که پایه این جور چیزایی دیگه بی خیال نمیشی و کار هر روزمون شده به قول بابایی کلــــــــــــــــــــــــــــی بازوامون قوی شده
روز یک شنبه 12 خرداد
زمان واکسن 18 ماهگیت بود و چند روز قبلش که دکتر بردمت دکتر کلی ما رو ترسوند و گفت سخت ترین واکسنه و ممکنه بچه خیلی تب بکنه و گفت که اگه لازم بشه باید از شیاف استفاده بکنیم
صبح ساعت 8/5 استامینوفن بهت دادم و یکمی که گذشت شیر خوردی رفتیم و چون همزمان با واکسن پرهام بود دوتایتون رو بردیم مرکز بهداشت
وکلی نشستم تا نوبتمون شد که خانمه گفت واکسن 3 تا بیشتر نیست و فقط سه نفر بمونند ولی از شانس همون موقع نوبت ما بود همین که رفتیم تو اتاق به پرستاره گفتم باران 18 ماهشه و پرهام 12 ماهشه
خانمه گفت فقط یه دونه واکسن مونده و منم به زندایی گفتم بزاره باران بزنه چون دارو خورده این بود که ما اول رفتیم و منو بابایی سه بار گفتیم 18 ماهشه ولی خانمه انگار تو یه عالمه دیگه بود
چون وقتی واکسن دست بارنو زد من ملافه پهن کردم که به پاش هم بزنه خانمه گفت نمیخواد واکسن پا که نداره منم گفتم آخه 18 ماهگی که باید به پا بزنی گفت مگه 12 ماهش نیست؟ وااااااااااااااااااااااااای منو میگی فقط دلم میخواست خفش کنم انقدر عصبانی شدم که نگو ...
بعد یه واکسن دیگه رو پات زد ولی من همش عصبانی بودم ونگران که نکنه یه موقع اشتباه کرده باشه و چند باری ازش پرسیدم که گفت فرقی نمیکنه
خدا رو شکر اصلا تب نکردی و حتی پا درد هم نگرفتی نمیدونم علتش چیه فقط امیدوارم که درست زده باشه
پرهام و باران در انتظار واکسن در مرکز بهداشت
روز دوشنبه عصری با عمه مهتابینا و مامانی رفتیم پارک جوانمرد و تو و علی کلی بازی کردین
روز 14 خرداد هم با مامانی و عمه و عموینا دوباره رفتیم پارک جوانمرد و اینبار بابایی هم همراهمون بود و بساط شام بردیم ومنم آش دوغ درست کردم
ولی همون سرسره بزرگه که دیروز چند باری سوار شدی دوباره سوارت کردیم و خیلی بدجور تو سر سره تعادلت رو از دست دادی وبا سر و صورت پایین اومدی خدا رو شکر اتفاقی نیوفتاد ولی خیلی حالمون گرفته شد و هیچ عکسی از اون رو نداختیم
حالا که فکر میکنم خیلی اشتباه کردم که اجازه دادم روز اول هم سوار بشی چون اصلا مناسب سنت نبود
روز 15 خرداد چون بابایی تا ساعت 4 بعد ظهر خونه بود رفتیم برات سه چرخه خریدیم و از اونجا رفتیم پارک شهر
با هر ترفند و کلکی که بود یه تخم مرغ به خوردت دادیم
بعد از تخم مرغ آب خیلی می چسبه
الهی قربونت برم که با دقت جو جو ها رو نگا میکردی
روز 15 خرداد عصری مامان اشرف زنگ زد و گفت شب بریم پارک جوانمرد( تا سه نشه بازی نشه) و چون بابایی میخواست بره مغازه من همراهشون رفتم و کلی بهمون خوش گذشت ولی حیف که بابایی نبود
سه تا همبازی
عمو حسین (شوهر خاله زهرا) و باران
دایی محمد و پرهام جونم
جای بابایی خیلی خالی بود