بابایی اومد
دختر گل من
بابایی سه شنبه شب اومد و منو عمو حسین شوهر خاله زهرا رفتیم فرودگاه وطبق معمول شما رو گذاشتیم پیش مامان اشرف
وقتی رسیدیم خونه مامانی و عمو کیوان هم خونمون بودن وشما بغل عمو بودی همین که بابایی رو دیدی بلند گفتی هههههههههههههههه
همه کلی خندیدیم
با تعجب بابایی رو نگاه میکردی و همش بغلش بودی و حواست بود جایی نره جالبه اصلا غریبی نکردی
بابایی از کربلا یه اسباب بازی مرغ اورده که تند تند تخم میزاره خیلی دوستش داری البته فعلا!!!!!
ببخشید تو اون لحظه نتوستم عکس بندازم این عکسم قبلا انداختم
عاشق این هستی که بری اینجا بشینی
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی