این روزها هم گذشت
نازگلم این روزا خیلی شیرین تر از قبل شدی
هر بار که آدمو میبینی یه لبخند خیلی دلنشین
مهمون اون لبای قشنگت میشه
جدیدا یاد گرفتی وقتی از چیزی خوشت بیاد یا ی لباس نو تنت کنی همش میگی وااااااای وااااای
چند روزیه یاد گرفتی هر چی دستت میدم با صدای ظریف میگی میسی (مرسی)
وقتی شبا میریم پارک همش دوست داری تو محوطه پارک بدو بدو کنی و زیر چشمی هم مارو نگاه میکنی که ببینی دنبالت میایم یا نه
وقتی میخوام شربت آهن و زینکت رو بدم با یه سرعتی از دستم فرار میکنی که مطمئنم قهرمان دو هم بهت نمیرسه
حساسیت خاصی به وسایت داری و اصلا دوست نداری کسی سرش رو روی بالشت بزاره
تو خانواده پدری همه مادرشوهر رو مامانی صدا میزنن ولی تو سنت شکنی کردی و فقط به من میگی مامانی
چند روز پیش که خونه مادرشوهری بودیم همش میخواست آموزشت بده که باران من مامانیم و به این بگو نرگس یعنی به من ولی مرغ تو همچنان یه پا داره
عاشق بابایی و ازون دختر بابایی ها میشی که لنگه نداره
بابایی هر روز که میخواد بره سرکار من باید تو رو یه جوری سرگرم کنم که نفهمی وگرنه کلی پشت در دنبالش گریه میکنی
این روزا دوست داری خودت غذا بخوری و قاشق رو میگری دستت و با اون یکی دستت رو قاشق غذا میزاری و تا میخوای دهنت بزاری کلش میریزه و دوباره ماست رو قاطی آب میکنی و همه رو با هم میریزی زمین و بعضی مواقع هم قاشق رو میزاری زمین و همه رو باهم تو خورد زیرندازی میکنی که زیرت انداختم و جالبه حق ندارم دعوات کنم چون جناب پدر میفرمایند اینطوری بیشتر بهش غذا میچسبه بزار بچه راحت باشه و بعد دوتایی میرن دنبال بازی و من میمونم و تمیز کردنو و یه دنیا کار ...
دیشب میخواستیم بریم پارک چون کالسکه خونه مامانی بود مجبور شدیم اول بریم اونجا تا کاسکه رو برداریم و تو کلی گریه کردی که نریم خونشون چون میدونستی قراره پارک بری
وقتی نزدیک تاب میشم شروع میکنی آواز خوندن و تند تد برای خودت تاباسی رو میخونی ولی هر بار که میخوایم از پارک بیرون بیام دوباره شروع میکنی الکی گریه کردن و منم سریع پستونکت رو میزارم تو دهنت وبا بابایی دنبال گربه میکنیم و به هوای دیدن گربه تا خونه میارمت
دو سه روز پیش ساعت 6 صبح بیدار شدی و طبق معمول همیشه ی شیشه شیر دادم و خوری و خوابیدی و ساعت 9/30 بیدار شدی و به من گفتی مامانی ایش ایش (شیر) منم سریع پاشدم و برات تخم مرغ گذاشتم بپزه چون اگه شیر میخوردی دیگه لب به تخم مرغ نمیزدی این بود که اومدم سرگرمت کنم تا تخم مرغ آماده بشه و تو هم مدام میگفتی ایش ایش الهی بمیرم فکر میکردی متوجه منظورت نمیشم انگشت اشاره خودتو کردی دهنتو و تند تند میک میزدی و میگفتی ایش ایش یعنی شیر میخوام کلی قربون صدقه رفتم گفتم دخترم میفهمم منظورتو ولی تو هم باید بفهمی اول تخم مرغ !!!!!
حالا از اون روز وقتی میخوای منو بخندونی انگشتت رو میکنی دهنت
چند وقتی هم که بلد شدی در یخچالو باز کنی و تا غافل میشم میبینم تو یخچالی و به زور میارمت بیرون
روز پنج شنبه از صبح رفتم خونه مامان اشرف و خاله زهرا و زندایی مینا هم اونجا بودن عصری همگی باهم رفتیم مرکز خرید سمرقند که خیلی نزذیکه خونه مامان اشرفه اوجا میرفتی و به هر ویترینی که مربوط به تو میشو وایمیستادی و همش میگفتی واایییییییی وااییییییییی
ولی من برعکس همیشه که هر جا میریم یه چیزی حتما برات میخرم این بار خریدی نداشتیم ولی در عوض برای بابایی ی تیشرت گرفتم
همش میگی واااااااااایییییییییییی واااااااااایییییییی
از اونجا رفتیم پارک و کلی با نگین و صدف (دختر خاله) بازی کردین
پرهام عزیزم
صدف باران و نگین سه تا دختر خاله های دوست داشتنی
اینجا زیر چشمی منو نگاه میکنی
شبا وقتی میریم پارک همیشه ی چندتا بچه پیدا میشن که از سرسره برعکس میان بالا منم حرص میخورم
و به قول بابایی میخوام ارشادشون کنم و میرم و بهشون میگم عزیز من کار درستی نمیکنی چون بچه های کوچولوتر وقتی سر بخورن مریض میشن ولی همیشه بچه ها منو نگاه میکنن و چشم تو چشم من دوباره تکرار میکنن
منم
بابایی
حالا از روز پنچ شنبه تو هم با تقلید از بچه ها همش همینکارو میکنی
منم کلی خجالت میکشم
بهت میگم باران جان کار بدی میکنی آقاهه دعوا میکنه هااااا
تو هم بیخیال تر از اون بچه هایی که من ارشادشون کردم ی نگاهی به دور و ر میکنی و به کارت ادامه میدی
وقتی از پارک اومدیم خونه انگاری که سیر نشده بودین و ما هم مجبور شدیم به روش سنتی تابتون بدیم
و با ی جیغ بنفش ( به خاطر خوشحالی) از سوی تو پرهام ترسید و میدانو برای تو خالی کرد