این روزای ما...
عروسکم مشغول لباس اتو کردنه
این تلفنو بابایی برات عیدی خریده
عروسک مامان
دوست نداشتم اولین پست سال 92 رو با مریضی شما شروع کنم ولی چه کنم که عروسکم چند روزی که مریض شده و تب میکنه و من که همیشه عاشق عید بودم حالا یه جورایی بیزار شدم
فرشته مامان
اول فروردین بزرگترین شوک زندگیم رو به من دادی ولی من از این روز به خوبی یاد میکنم چون خدای مهربون یه بار دیگه عسلمو به من داد
پنچ شنبه عصری رفتیم مهمونی و برگشتنی تو راه شما لالا کردی و بابایی ما رو گذاشت خونه و خودش رفت مغازه
خدا خواست ومن شما رو تخت نذاشتم و تو حال کنار خودم خوابوندمت
نیم ساعتی گذاشته بود ومنم کنارت مشغول تماشایtv بودم که دیدم شما تو خواب نشستی اولش فکر کردم چون پستونکت از دهنت افتاده داری دنبالش میگردی آخه معمولا این کارو میکنی
اومدم که پستونک دهنت بزارم دیدم رنگت کبود شده ونمیتونی نفس بکشی سریع پشت رو کردم و به پشتت میزدم ولی انگاری که یه چیزی تو گلوت گیر کرده باشه نمیتونستی نفس بکشی آب اوردم ولی اصلا نمیتونستی بخوری از شدت ترس داشتم سکته میکردم
یکمی نفست میامد و دوباره همون حالت میشدی بعد از چند لحظه دیدم رنگت خیلی بیشتر کبود شده و دور لبت هم سفید شده بود فقط یه جوری شماره مغازه رو گرفتم و با گریه به بابایی گفتم باران نمی تونه نفس بکشه
بابایی گفت سریع به اورژانس زنگ بزن و منم انقدر دستم می لرزید که نمیتونستم 115 رو بگیرم
خلاصه وقتی اورژانس رو گرفتم خانومه گفت فقط بچه رو سروته کن و دوتا ضربه محکم به باسنش بزن منم همین کارو کردم و تو نفست برگشت و شروع کردی گریه کردن و من دوباره زنده شدم
بیچاره بابایی اومد خونه و بردیمت بیمارستان آتیه
و گفتن سرما خوردی و ویروس تو تنته
دو روز هم هست که همش تب میکنی و وقتی استامینوفن میخوری بعد از دوساعت که تبت میاد پایین سرحال میشی و شروع میکنی رقصیدن و دوباره که تب میکنی بیحال میشی
عروسک بی حال من