مامان نرگس ترسو
باران گل من
امروز جمعه هست و طبق معمول بابایی سرکاره ومنو تو تنهاییم
دیشب بابایی موقع خواب یه فیلم خیییییییییییییییلی ترسناک به اسم کلکسیون رو گذاشت
و از اونجایی که من عاشق دیدن این جور فیلم ها هستم خوابم نبرد وتا آخرشو به تنهایی دیدم
بابایی که خیلی خسته بود همون اول فیلم خوابید
منم ترسیده بودم و نمیتونستم بخوابم این بود که ساعت سه نصف شب اومدم پای نت تا حال و هوام عوض بشه
امروز تقریبا ساعت ٤ بعد ظهر بود که تو خوابیدی ومنم در کنارت خوابیدم و یادم رفت یه چراغی روشن بزارم
تو خواب و بیداری بودم حس کردم یه مردی اومد تو اتاق وهمش گفت یاالله یاالله خیلی ترسیده بودم از شدت ترس نمیتونستم چشمامو باز کنم
ولی به هر سختی که بود بیدار شدم و انگاری تو خواب اینا رو میدیدم ولی عین واقعیت بود
چراغ روشن کردم ولی بازم میترسیدم برم تو حال این بود که تو رو بیدار کردم تا با وجود تو کمتر بترسم
نیم ساعت پیش با خاله ساجده تلفنی صحبت کردم و جریانو گفتم گفت نکنه یه موقع ...
گفتم هیچی نگو تو خونه تنهام بیشتر میترسم