خرید
گلی جونم
امروز با بابایی رفتیم هایپرمی
اونجا برات یه ماشین گرفتیم وتوش نشستی وما خرید میکردیم
اونجا منتظر بودی یه چیزی از بغلت رد بشه سریع با دستات میگرفتی وتا غافل میشدیم میدیدیم گرفتی دستت و آماده خوردنی
در آخر هم از قفسه دستمالا رد می شدیم که با دستت همشونو انداختی زمین
با دقت بالا مشغول رانندگی
یکدفعه خوراکی ها رو دیدی تا کمر دولا شدی که برداری
گفتی وااایییییییییی چه خوراکی هایی خدا میشه یکشونو بگیرم!!!!
تلاش فایده ای نداشت آخه دستت نرسید شروع کردی دست دسی کردن گفتی شاید پفکه دلش بسوزه بیاد پیشم
آخه نازییییییییی
بازم فایده نداشت با نگاهت التماسم میکردی بدم دستت
دخترم اینا برات خوب نیست ایشالا بزرگ شدی از همش برات می خرم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی